محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

عکسای 6 ماهگی

شب امتحان مامان!!محمد صادق و ملاصدرا...   اولین غذا... لحظه های عاشقانه محمد صادق و میکی موسش دقایقی قبل از واکسن 6 ماهگی.. فکر میکنید برا من غش کرده از خنده؟؟صددرصد اشتباهه با آقا خرسه بالا سرش اختلاط میکنه.. فدای ژست مردونت... اینم روروئک که تازه کشف کرده چیزه خوبیه... ...
17 بهمن 1391

نیم سالگی گردو..

پسر ما نیم ساله شد...به همین سرعت! اصلا نمی دونم این چند سال رو چجوری بدون پسرکم زندگی کردم!همش با خودم فکر میکنم اون روزایی که محمد صادق نبود من چکار میکردم!!انگار یه عمره که دارمش..از اون طرف هم هنوز وقتی یکی بهم میگه مامانش همه وجودم میلرزه...انگار باورم نشده که این فرشته کوچولو ماله منه..خیلی وقتا دچار تضاد میشم..   و اما گزارش شش ماهگی... خبــــر خبــــــــر...خبر اینکه  بالاخره پسر تنبل ما غلت زد و دل باباش رو شاد کرد، هرچند هنور هم باباش غصه داره که چرا بچم هنوز راه نمیره!!چه توقع ها داره از پسرشیرازی *روی صندلی غذا (صندلی حمام که این روزا تبدیل به صندلی غذا شده!چون گردوی چاق ما هنوز نمیتونه کامل بشینه و صندل...
10 بهمن 1391

عکسای 5 ماهگی

ماشالله یادتون نرههههههه.. اولین برف با گردو...بااینکه خیلی برف می بارید ولی اصلا ناراحت نبود...!!   فدای اون نگاه منتظرت.. که همیشه بعدش تبدیل به لبخند میشه... و بعدش هم اینجوری میشی... ونتیجش یه ربع سکسکت!! زبونتو جمع کن پسرررررر... این یعنی حوصلت سررفته و فقط منتظره یه پخی تا بخندی!! قربون خنده هات..ایشالا همیشه شاد باشی گل خوشبوی من.. اینجوری نخور اون دستوووو...تموم شدددد وقتی لب بالاییتو کشف کردی چند روزی این شکلی بودی!!   چجوری یه گردو میتونه هنودونه بشه؟؟!!...اینجوری...ههه         اینم کرسی شب یلدا بمناسبت اولین حضور...
11 دی 1391

پنج ماهگی..

محمد صادق کوچک من حالا پنج ماهه شده..توی این ماه انگار یه تحول بزرگ رخ داده..پسرک مظلوم و  بی صدای من که حتی گریه هم نمیکرد حالا اینقدر شیطون شده که همش یا در حال آواز خوندنه یا  غرزدن!کلا انگار تارهای صوتیشو کشف کرده!خیلی با نمک صداهای نازک و قشنگی درمیاره و یه جورایی  باهامون حرف میزنه....چند شبیه تو خواب اینقدر حرف میزنه که من رو چند بار بیدار میکنه! عصرها از ساعت 6 و 7 دیگه بهانه باباشو میگیره و غرغر میکنه و لحظه ای که باباش از در وارد میشه  با چنان صدای بلندی قهقهه میزنه که انگار من تاالان داشتم شکنجش میکردم...البته من که عاشقه این  کارشم...خوشحالم که اینقدر بابااشو دوست داره و برا دیدنش...
11 دی 1391

عکسای گردو

الان دیدم تا حالا عکس نذاشتم از پسرم..فعلا چندتاشو میذارم..ایشالا از این به بعد کم کم میذارم... این اولین عکس زندگی گردوی مامانه   واین اولین شبی که کنارم بود تو بیمارستان   اینا هم اولین عکس ها بعد از ورود به خونه   اینم اولین لبخند پسری و اینم یه لبحند کجکی! عاشقه دمر خوابیدنتم عشقمممم اصلا باورم نمیشد زردی تو رو از این تبدیل کنه به این کلا همه عاشقه شیک خوابیدنت هستن احساس رضایت بعد از یه حمومه حسابی اینم یه نگاهه عاقل اندر...!! ای وای من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!الان دیدم نوشته زیرشو!!از شاهکارای بابای عزیزت!! وقتی اینجوری آروم میخوابی همه وجود ...
9 آذر 1391

گردوی 4 ماهه من

گردو کوچولوی من چقدر زود داری بزرگ میشی..اصلا کی تو 4 ماهه شدی؟تویی که الان اصلا راضی نمیشی یه جا بخوابی و دائم خودتو قلمبه میکنی و کمرت رو از زمین جدا میکنی که یه نفر بلندت کنه همونی هستی که تا چند روز پیش گردن ظریفتو به دستای من تکیه می دادی و توان نداشتی نگهش داری؟ روزی که از بیمارستان اوردمت و خوابوندم تو گهواره..پیش خودم گفتم تا دوسالگی هم اون تو جامیشی...اصلا باورم نمیشه که کم کم پاهات داره ازش بیرون میزنه... وقتی برا اولین بار دستت خورد به آویز بالای تشک بازیت و صداش دراومد..یکم خیره خیره بهش نگاه کردی..بعد یکم دستات رو نگاه کردی..یکم مزه مزش کردی...بعد دوباره دستتو بردی بالا و زدی بهش..اونوقت خوشت اومد و تا ده دقیقه اینکار رو تکر...
8 آذر 1391

محرم من وگردو...

مادر به اشک روضه به من شیر داده است در شیرم آب ریخته ولی سود با من است... محرم امسال با تو برام یه رنگ و بوی دیگه داشت پسر کوچولوی هیئتی من... بااین که خیلی چیزا هست که از خدا میخوام و هنوز این گره کور زندگیمون باز نشده اما امسال تو روضه ها یه جور دیگه گریه کردم..انگار که همه دنیا رو داشتم..دیگه برا خودم و خواسته هام اشک نمی ریختم..انگار همش برا امام حسین بود..انقدر که به باباییت گفتم پیرهن سیاه تو خوشکلم رو نگه میدارم برا رو کفنم..به همه هم گفتم با من خاکش کنن...آخه اشکام میریخت رو پیرهن تو.. چند شب قبل از محرم با مامان جون رفتیم خیابون بهار برات محرمی خریدیم...لباسای خوشکل والبته گرون!!البته عمو محمد هم برات یه پیرهن مشکی خرید که ر...
5 آذر 1391

روز که خدا گردو رو دوباره به من داد...

 سلام همه وجودم... سلام نفسم.. وقتی یه مامانی به بچش میگفت نفسم هرچی هم که سعی میکردم نمیفهمیدم یعنی چی؟یااینکه حالش چجوریاست..اما این روزا خیلی خوب میفهمم..نفسم یعنی بدون تو واقعا زندگی محاله..این روزا که خدا دوباره تو رو بهم داد بیشتر و بهتر میفهمم.. اون روز فقط یه لحظه احساس کردم شاید دیگه نداشته باشمت..اون وقت بوود که مردم..شاید باورت نشه اما واقعا مردم...درد همه وجودمو گرفته بود...منظورم روز عرفست..بذار از اولش بگم.. روز عرفه مامان جون وخاله زودتر ازما رفتن مسجد..اخه اونا روزه بودن اما ما میخواستیم ناهار بخوریم..ناهار که خوردیم باباییت گفت هوا سرده بیا با هم بمونیم خونه..تلویزیون هم که مستقیم از عرفات پخش میکنه..مداحش هم که ع...
17 آبان 1391

روزی که گردوی من مرد شد...

  سلام گردوی مرد شده من... محمدصادق قشنگم.. می دونم که خیلی خاطرات دیگه هست که بایدبرات بگم اما این پست رو بمناسبت افتادن حلقه ختنت مینویسم.. خیلی دوست داشتم که حتما تو هفته های اول تولدت ختنت کنیم اما بخاطر زردی بالا والبته طولانی شدن زردیت دکتر اجازه نداد و گفت که بدنت ضعیف شده و خوب نیست.خلاصه اینکه بعد از 40 روزگیت دکتر یه معرفی نامه بهمون داد برا کلینیک ختنه بیمارستان میلاد و گفت چون همه متخصص اورولوژ هستن بهتره که اونجا انجام بدیم.اولین وقتی که میشد رو گرفتیم.11 مهر.اما اصلا توجه نکرده بودیم که 10 مهر باید واکسن دوماهگیت  رو بزنی ونمیشه هر دوش رو با هم انجام داد.برا همین وقتمون رو تغییر دادیم به26 مهر. روز موعو...
26 مهر 1391