محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

روز که خدا گردو رو دوباره به من داد...

1391/8/17 1:02
نویسنده : مامان گردو
613 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام همه وجودم...

سلام نفسم..

وقتی یه مامانی به بچش میگفت نفسم هرچی هم که سعی میکردم نمیفهمیدم یعنی چی؟یااینکه حالش چجوریاست..اما این روزا خیلی خوب میفهمم..نفسم یعنی بدون تو واقعا زندگی محاله..این روزا که خدا دوباره تو رو بهم داد بیشتر و بهتر میفهمم.. اون روز فقط یه لحظه احساس کردم شاید دیگه نداشته باشمت..اون وقت بوود که مردم..شاید باورت نشه اما واقعا مردم...درد همه وجودمو گرفته بود...منظورم روز عرفست..بذار از اولش بگم..

روز عرفه مامان جون وخاله زودتر ازما رفتن مسجد..اخه اونا روزه بودن اما ما میخواستیم ناهار بخوریم..ناهار که خوردیم باباییت گفت هوا سرده بیا با هم بمونیم خونه..تلویزیون هم که مستقیم از عرفات پخش میکنه..مداحش هم که عمو میثمه...یکم دو دل بودم..آخه خیلی سفارش شده دعای عرفه رو تو جمع بخونن..گفتم اولین بار محمدصادقه برم مسجد؟گفت باشه...

با دایی مجتبی وزن دایی و حسنا رفتیم سمت مسجد...تو راه یکم نااروم بودی..احساس کردم گرسنه ای ..گذاشتمت تو بغلم و داشتم اماده میشدم شیرت بدم که یهووووو...با یه صدای وحشتناک ماشین از زمین کنده شد و پرتاب شدیم تو هوا...فکرکن..توهمینجوری رو پای من بودی...یه لحظه احساس کردم دنیا تموم شد...خواستم چشمام رو ببندم وبمیرم..ولی یه لحظه به خودم اومدم وبا تمام وجودم گرفتمت...بین زمین و هوا معلق بودی...

یه ماشین از کنارمون سبقت گرفت...دایی خیلی دستشو داد کنار.. یه زائده کنار اتوبان بود..رفته بودیم روش...لاستیکمون ترکیده بود...داشتیم چپ میکردیم...

وقتی گرفتمت چند لحظه نمیفهمیدم...یهو تو که از خواب پریده بودی یه جیغ زدی...بعد ساکت شدی و کلی شیر بالا اوردی..نفسم بالا نمیومد...فقط اشکام روون بود وبلند بلند صدات میکردم ولی تو خوابیده بودی...زن دایی خیلی ترسیده بود..هی میگفت سرش جایی خورد؟؟؟بیدارش کن..بهش شیر بده..نذار بخوابه...

تو عمرم اینقدر نترسیده بودم...همه اتفاقای بد زندگیم یه بار ازجلوی چشام رد شد...

یکم آب ریختم تو حلقت و یه فوت تو صورتت کردم...شکرخدا یهو از خواب پریدی..دوتامک شیرخوردی وبازهم خوابیدی...یکم حالم بهتر شد...

فوری با باباییت تماس گرفتیم...اومد دنبالمون و ما رو سوار کرد..بابات پرسید ببرمتون مسجد؟؟اینقدرتپش قلب داشتم که نمیتونستم تو بغلم نگهت دارم..گفتم نه..بریم خونه...

توی راه مامان جون زنگ زد..گفتم نمیام...شکرخدا چون قبلش گفته بودم که بابات گفته هوا سرده نرو..فکرکرد برا همین نمیریم و سوالی نپرسید..من هم چیزی نگفتم...

خونه که رسیدیم تو رو که گذاشتم تو گهوارت یهو بغضم ترکید...انقدر نگاهت کردم و گریه کردم که حالم بد شد...

می دونی دقیقا چند لحظه قبل از این اتفاق داشتم فکر میکردم 5 سال پیش روز عرفه بود که اولین بچم رو از دست دادم..اما حالا...که یهو رفتیم تو هوا...یعنی خدا میخواست بگه برا من کاری نداره اینو هم...پناه برخدا...خدایا خودت همه بچه ها رو حفظ کن..هیچ مادری رو با داغ بچش امتحان نکن...

الان هم که برات تعریف کردم مثل همون روز دلم لرزیدددددددددد....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

sama
20 آبان 91 12:35
vay khoda ro shokr khoda be kheir gozarund omidvaram dige hich vaght ghalbet nalarze azizam inshallah khoda hamishe in tala ro barat zende va salem va saleh negah dare eltemase doa rasti ma ham az doaye shoma khubim
سفانه مامان شهداد
6 آذر 91 16:23
گررررررررررررریه... مریم جون اشکهام همینجوری دارن میان.... اصلا نمیدونم چی باید برات بنویسم.... خدا همیشه خودش پشت و پناه همه بچه ها باشه...الهی شکر که پسر سلامته و توی بغلت.... الههههههههههی شکر.....