محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

روزی که گردوی من به دنیا اومد...

سلام لپ گردوییه من.. الان که دارم خاطره به دنیا اومدنت رو مینویسم کنارم خوابیدی و به شدت تب داری..اخه دیشب واکسن دوماهگیتو زدی..بعد از 24 ساعت تب کردی با وجود قطره استامینوفن...منم از نگرانی میترسم بخوابم.... واما....   چند روزی بود که دردای نامنظم و هرازگاهیم منظم شده بود و بعضا ریتمیک ولی خیلی توجهی بهشون نمی کردم یعنی باورم نمی شد که زودتر از وقتی که دکتر گفته خبری بشه.. اون شب یعنی نهم مرداد از سر شب یه دردایی داشتم ولی سعی میکردم بهشون فکرنکنم چون استرسمو بیشتر میکرد فقط همین قدر  که ریتمیک نبود برام کافی بود..برا اینکه مشغول باشم رفتم تونت و تا سحر با دوستام گپ زدم اما دردام هنوز بودن.. اون شب نمی دونم چی شده بود ...
10 مهر 1391

ما برگشتیم..

سلام عزیز دلم سلام همه وجودم سلام گردوی قشنگم سلام پسر نازم سلام محمدصادقم                                                    خوش اومدی...     خیلی از روزهای قشنگ با تو بودن رو ننوشتم چون به خودم قول داده بودم تا مشکلمون حل نشه برنگردم اینجا..چون اینجا رو برای روزهای شاد ساخته بودم ..اما وارد ماه پنجم شدیم و هنوز این مشکل لاینحل مونده.. و دلم نیومد بیشتر از این خاطراتمون رو ننوشته از دست بدم.. الان هم مثل یه فرشته تو بغلم داری شیر میخوری و من هرچی نگاهت میکنم سیر نمیشم... سرفرصت میام ...
8 شهريور 1391

:(

سلام عزیز دلم... چرا یهو اینجوری شد؟؟!! چرا همه چیز ریخت بهم؟؟!! دلم خیلی غصه داره..دقیقا یه هفته میگذره و هنوز هیچی درست نشده... خیلی سعی میکنم غصه نخورم...اما...مگه میشه... دارم افسرده میشم..همینجور اشکام میریزه... تو رو خدا مامان رو ببخش...تو رو خدا قوی باش...یکم این حال مامان رو تحمل کن و دعاکن... دعاکن که مطمئنم اگر قراره اوضاع درست شه فقط از دعای تو درست میشه... تو رو خدا خوب باش...تنها شادی این روزای من تکونای خوشکله توئه...   * سه شنبه 5م حالم بد شد..بیمارستان بودیم..شکرخدا بخیر گذشت... * جمعه 8م بابایی بردمون تاتر که حال و هوامون عوض شه و از خونه بیرون رفته باشیم...بانوی آب و آینه...خیلی گریه کردم اونجا یک...
9 ارديبهشت 1391

اول اردیبهشت ماه جلالی بلبل گوینده بر منابر قضبان...

سلام سلام.. یه سلام اردیبهشتی... همیشه عاشق اردیبهشت و هواش بودم وهستم..از وقتی هم که باباییت اومده تو زندگیم واقعا اردیبهشت قشنگ ترین ماه زندگی مامان شده...   هر سال برای تولد بابایی خیلی تدارک می دیدم و از یکی دو هفته قبل شروع می کردم به برنامه ریزی...چند مدل غذا و دسر و کیک درست میکردم..و هرسال با یه روش جدید از مهمونا پذیرایی می کردم..اما میدونی که عزیزم همه این کارا رو با ذوق و شوق انجام میدادم اما تو دلم غصه داشتم که تو پیشمون نبودی... اما امسال چون شما مهمون دلم بودی من هیچ کاری نکردم...البته ناگفته نماند که الان سه ماهه که هیچ کاری نمی کنم و استراحتم...اما نه بابایی ناراحت بود نه من... ولی من همین جور تو فکر بودم که ...
2 ارديبهشت 1391

آرمه داری *

سلام پسر کوچولوی خودم... پنجشنبه شب مامان جون رو هرجوری بود مرخص کردیم..اخه می دونی که مامان جون بیمارستان رو دوست نداره...وقتی اومد خونه خیلی حالش بد بود..از درد زیاد همین جور اشکاش میومد.. خیلی دلم گرفته بود..مامان جون خیلی مهربون ومظلومه...اصلا نمی تونم درد کشیدنشو ببینم..با هرتکون کلی خون از گوشش می ریخت بیرون...من هم  که هم دل درد داشتم هم اینکه یه کوچولو احساس سرماخوردگی داشتم...هیچ کاری نمی تونستم بکنم...ناراحت بودم از اینکه تو این موقعیت هیچ کس نیست که از ما مراقبت کنه..آخه مامان جون عادت داره تا مشکلی برا یکی پیش میاد خودشو می رسونه برا کمک..اما حالا... کم کم داشتم افسرده می شدم که خاله زنگ زد و گفت مهمون دارم ولی برا مامان...
30 فروردين 1391

سونویی به نام تارگت...

سلام پسر تپلی خودم... فدای اون قد و بالات...   عزیزم بالاخره هرجوری بود با دردها کنار اومدم تا صبح پنجشنبه... صبح ساعت 6 اول مامان جون رو از زیر قران رد کردم و کمکش کردم تا عازم بیمارستان بشه..مامان جون عمل پیوند پرده گوش و رفع گرفتگی شیپور استاش داشت... بعد از رفتن مامان جون و باباجون دیگه خوابم نبرد...آخه از اسم این سونو وحشت کرده بودم...نمی دونم چرا...از هرکس هم میپرسیدم نمی دونست اصلا چی هست...تو دلم غوغایی بود...شما هم که طبق معمول آقای گرسنه تشریف داشتی...بساط صبحانه رو روبراه کردم..ساعت 7 باباییت بیدارشد و بعد از صبحانه رفتیم سمت ابن سینا..دل تو دلم نبود...وقتی رسیدیم برای ائلین بار دیدیم نفر دوم هستیم...کلی ذوقیدیم که ...
24 فروردين 1391

بدون عنوان

سلام پسر قشنگم... الان که در خدمت شما هستم دوباره از درد دارم به خودم می پیچم و نمی دونم باید چکار کنم!! تقریبا همون قسمتی درد میکنه که اون دفعه دکتر گفت از عفونته!! خیلی نگرانم..نکنه دوباره عفونتم برگشته باشه و مجبورشم انتی بیوتیک بخورم؟! خودت بهتر می دونی که نه دردم مهمه نه دارو خوردنم..مهم سلامتیه توئه عزیزم..و بخاطرش من حاضرم هرکاری بکنم و هرچیزی رو تحمل کنم... از یه طرف یکم ارومم چون حرکتات رو احساس می کنم...از طرفه دیگه باتری سونی کیدمون ضعیف شده و نمی تونم درست صدای قلبتو بشنوم ... کلا سردرگمم...   فقط اومدم بگم مثل همیشه قوی باش و هوای مامان رو داشته باش پسرکوچولوی من... ...
22 فروردين 1391

هیئتی کوچولوی ما...

سلام عزیز دلم... امروز اومدم تا  برات از هیئت دیشب بگم و بیدار شدن امروز صبحمون...  پسر قشنگم... از هیئت دیشب بگم برات...مثله همیشه عالی بود.. یکی از بزرگترین شادی های زندگیم اینه که من تو رو از این هیئت دارم...همون شب هایی که میومدیم هیئت تو اومدی تو دلم...بعدش هم یکی از شب های هیئت بود که فهمیدم تو اومدی...و حالا...حالا هم دیشب همین که سینه زنی شروع شد انگار تو هم سینه می زدی...الهی فدات بشم...همچین تکون میخوردی که احساس کردم نمی تونم بشینم ..برا همین یه چند دقیقه ای وایسادم... عاشقتم عزیزم که با صدای سینه زنی حرکتت رو شروع کردی... ایشالا که وقتی هم بدنیا اومدی هیئت رو دوست داشته باشی... بعدش هم که نذری خوشمزه خوردی...
16 فروردين 1391

لول اندازون!!*

سلام عزیز دل مامان.. محمد صادق قشنگم...   ببخشید که این چند روز چیزی برات ننوشتم..باید بعدا سرفرصت بیام برات خاطرات این چند روز رو تعریف کنم..شیراز رفتن مامان جون و باباجون...اومدن آقاجون و مادرجون(باب بابایی تصمیم گرفتیم اینجوری صداشون کنی)...واومدن سرزده زن عمو حمیده و الهام جون اینا و غذاهای خوشمزه....همه رو برات کامل تعریف میکنم...   الان اومدم برات از امروز بگم.. از روزی که مامان جون از شیراز اومده لوله طلای مامان رو اورده همش تو فکر بودیم که چکار کنیم؟؟!! آخه هیچ کس نیست که ما براش جشن بگیریم و لول اندازون برگزار کنیم..بالاخره امروز تصمیمون رو گرفتیم..آخه کم کم 5 ماهمون داره تموم میشه و نمیشد صبر کنیم...بنابراین...
12 فروردين 1391