محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

پنج ماهگی..

1391/10/11 17:27
نویسنده : مامان گردو
473 بازدید
اشتراک گذاری

محمد صادق کوچک من حالا پنج ماهه شده..توی این ماه انگار یه تحول بزرگ رخ داده..پسرک مظلوم و

 بی صدای من که حتی گریه هم نمیکرد حالا اینقدر شیطون شده که همش یا در حال آواز خوندنه یا 

غرزدن!کلا انگار تارهای صوتیشو کشف کرده!خیلی با نمک صداهای نازک و قشنگی درمیاره و یه جورایی 

باهامون حرف میزنه....چند شبیه تو خواب اینقدر حرف میزنه که من رو چند بار بیدار میکنه!

عصرها از ساعت 6 و 7 دیگه بهانه باباشو میگیره و غرغر میکنه و لحظه ای که باباش از در وارد میشه

 با چنان صدای بلندی قهقهه میزنه که انگار من تاالان داشتم شکنجش میکردم...البته من که عاشقه این

 کارشم...خوشحالم که اینقدر بابااشو دوست داره و برا دیدنش ذوق میکنه!بعدش هم انگار یادش میفته

 که از صبح باباش نبوده شروع میکنه به دعواش کردن!!و میگه گگگگگگگگ...یا گی گی گی گی گی...

دیگه اسم باباش تو خونه شده گی گی!!


این روزها همه چیز رو چنگ میزنه و مستقیم میبره سمت دهنش...و با تمام وجود گاز گازش میکنه...

از همه بیشتر هم با دماغ میکی موسش درگیره!

 

بعضی وقتا با چنان دقتی تلویزیون رو نگاه میکنه انگار که واقعا فرق بین برنامه کودک رو با بقیه برنامه ها 

میفهمه..هرچند که تمام سعیمو میکنم که تلویزیون نبینه...


اما پسرک تنبلک من هنوز غلت نمیزنه...البته میدونم که بلده اما انگار میترسه تا اخرین جایی که میشه

 میچرخه ولی خودش رو تو هوا نگه میداره که برنگرده و فقط با یه اشاره انگشت من میچرخه...

چند دقیقه ای همونجور برا خودش شاده و برا گلهای قالی آواز میخونه اما بعد یهو انگار یادش میفته 

کلی سروصدا میکنه که بیایید و منو برگردونید!


این روزا همش دوست داره بایسته..و وقتی که بلندش میکنیم اینقدر بالا و پایین میپره که خسته میشیم

 اما اون همچنان با جیغ جیغش به بازی ادامه میده...


با چنان دقت و هیجانی صفحات کتاب رو دنبال میکنه که همه از دیدن این کارش متعجب میشن!


این روزا نبود من رو کامل متوجه میشه و وقتی از دانشگاه برمیگردم ساعت ها میچسبه به من و

 حاضر نیست ولم کنه...انگار میترسه که دوباره تنها بمونه..فهمیده که چادر یعنی ددر!! همین که 

چادرمو سرم میکنم با تمام وجود کمرشو بلند میکنه و دست و پا میزنه...

هر چند که هنوز غذا خور نشده اما اگر بغلم باشه و من مشغول غذا خوردن هر بار که قاشق یا لیوانی رو

 به سمت دهانم می برم ایشون با اعتماد به نفس تمام جلو میان تا میل کنند!امروز برا اولین بار یه تیکه

 نون دادم دستش با تمام وجود می مکید و اینقدر با لذت میخودش که دلم نمیومد ازش بگیرم و وقتی 

این کار رو کردم تا کلی وقت دعوا میکرد و حسابی درگیر شدیم!

با تمام وجود سعی میکنه تو کالسکش بشینه و همه نیروشو جمع میکنه و خودشو به جلو پرتاب میکنه...

خلاصه که این پسرک  و کاراش شدن شادی این روزای خونه ما...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

باران قلنبه
11 دی 91 17:42
سلام عزیزم دخترم باران مظفری تو مسابقه محرم اتلیه سها شرکت کرده خوشحال میشم اگه به وبمون بیایی و به لینک مستقیم اتلیه بروید وبه باران امتیاز 5 رو بدهید تا 20 دی مهلت داره خیلی وقتتون رو نمیگیره ولی یک رای شما خیلی برای من ارزش داره منتظر کمکتون هستم مرسی ادرس مستقیم اتلیه http://soha.torgheh.ir/festival/festivalPage.php?festival=5
هیراد و عمه لیلاش
11 دی 91 18:28
*سلام ، ایام بر شما خوش * من در مسابقه سوگواره محرم اتلیه سها به رای شما نیاز دارم لطفا به وبلاگم بیایید ادرس مسابقه لینک در قسمت پست ثابت میباشد منتظرکمکتون هستم دوستای خوبم راستی اگر قبلا به کوچولوی دیگه ای رای دادید میتونید دوباره برید و به هیراد جون رای بدید
فرنوش
20 دی 91 20:02
الهی من فدای تو بشم گردو جوووووووووونم هزار ماشالله ای کاش میتونستم بخورنت قند عسل مریم جونم خیلی دلم برات تنگ شده گل پسر نازتو از طرف من بچلون