محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

محرم من وگردو...

1391/9/5 18:47
نویسنده : مامان گردو
365 بازدید
اشتراک گذاری

مادر به اشک روضه به من شیر داده است

در شیرم آب ریخته ولی سود با من است...

محرم امسال با تو برام یه رنگ و بوی دیگه داشت پسر کوچولوی هیئتی من...

بااین که خیلی چیزا هست که از خدا میخوام و هنوز این گره کور زندگیمون باز نشده اما امسال تو روضه ها یه جور دیگه گریه کردم..انگار که همه دنیا رو داشتم..دیگه برا خودم و خواسته هام اشک نمی ریختم..انگار همش برا امام حسین بود..انقدر که به باباییت گفتم پیرهن سیاه تو خوشکلم رو نگه میدارم برا رو کفنم..به همه هم گفتم با من خاکش کنن...آخه اشکام میریخت رو پیرهن تو..

چند شب قبل از محرم با مامان جون رفتیم خیابون بهار برات محرمی خریدیم...لباسای خوشکل والبته گرون!!البته عمو محمد هم برات یه پیرهن مشکی خرید که روش نوشته یاحسین...

از اول ماه خیلی سرمون شلوغ بود ، والبته واقعا همکاری تو هم عالی بود پسرم.از شب اول با هم میرفتیم هیئت..شب اول رو که کامل خوابیدی با وجود همه سرو صدا ها...اما شبای بعد تقریبا همش بیدار بودی اما یا با خودت حرف میزدی و بازی میکردی یا برا دخترای دور و برمون میخندیدی..همه به شدت عاشقت شدن..یه وقتایی هم که کلافه میشدی بغلت میکردم و سرجامون می ایستادیم..آخه میدونی که اصلا جای تکون خوردن هم نیست تو هیئت..

غیر از هیئت رفتن هرشب کارای دیگه ای هم داشتیم..پارسال روز پنجم محرم مامان جون رفته بود خونه یکی از اقوام زندایی سفره حضرت رقیه..همونجا نذر کرده بود که اگه سال دیگه تو خوشکلم صحیح و سالم تو بغلم باشی برا تو هم سفره بندازن..خلاصه اینکه امسال با تو عزیز دلم همه چیز رو آماده کردیم و همونجا سفره انداختیم...حلوا درست کردیم..خرما اماده کردیم و تزئین کردیم..نون و پنیر و سبزی پیچیدیم...و چون سفره از طرف تو خوشکلم بود برا همه بچه ها و البته برا اونایی که مثل سال قبل من منتظر بودن یه بسته هایی آماده کردیم که توش یه بسته کراکر..یه آبنیات چوبی و یه اسباب بازی خوشکل بود...نمی دونی بچه ها چقدر خوشحال و ذوق زده بودن...البته بسته هامون اینقدر زیاد بود که همه مهمونا یکی یکیشو بردن...

فردای اون هم یعنی ششم محرم نذری هر سالمون بود..نذر حضرت علی اصغر..بعد از 6 سال بالاخره نذرمو با تو ادا کردم...روز قبلش اصلا نخوابیدی و تمام مدت که کار میکردم بغلم بودی..اما روز نذری گذاشتمت تو کالسکه و با هم رفتیم پایین تو پارکینگ مامان جون..از پارسال که یهو شب نذریمون برف اومد خونه مامان جون پخت میکنیم..چون پارکینگشون کاملا پوشیده هست و سردمون نمیشه..خورشت رو شب قبل اماده کرده بودم و 6 صبح شروع کردم به پخت شکرپلو و ساعت 8 هم چلو سفید رو درست کردیم و تا ساعت 11 همه چیز اماده بود شکرخدا و شروع کردیم به تقسیم...150 تا غذا شد..بسته بندی کردیم و پخش کردیم...

فرداش هم یعنی 7 محرم نذری هرسال دایی محمد بود...صبح ساعت 10 رفتیم و شکرخدا بازهم تو گل بودی و من بازهم کلی کمک کردم...

روز 8 محرم هم همایش شیرخوارگان حسینی بود..صبح لباس مشکیات رو تنت کردیم و با خاله و مامان جون رفتی مصلا...ماشالله واقعا هزار ماشالله به جمعیت...این همه بچه رو هیچ جای دیگه نمیشه با هم دید..کلی فیلم و عکس ازت گرفتم ولی خیلی خوب نشدن..شکرخدا که اونجا با یه خانوم عکاس هماهنگ کردم و چند تا عکس ازت گرفت...حالا قراره بریم اتلیه چند تا شو انتخاب کنیم و چاپ کنیم..بعد از اون هم رفتیم خونه پگاه جون سفره...

امروز هم عاشورا بود ..از صبح رفتیم هیئت..با هیئت راه افتادیم تو خیابون..از خیلی از کوچه های سعادت آباد رد شدیم و عزاداری کردیم تا رسیدیم میدان کاج...اونجا هم مراسم برگزار شد و بعد نماز جماعت خوندیم و دوباره پیاده برگشتیم تا دانشگاه...و تو همه این مدت تو کالسکه خواب بودی...حتی بلند نشدی شیر بخوری...بعد هم ناهار خوردیم و بعدش تا ساعت 4 مقتل خوانی بود ...الان هم بابا و مامان جون دارن آماده میشن که برن مراسم شام غریبان اما من نمیخوام برم..چون میترسم اذیت بشی...از 8 صبح بیرون بودیم..هم هوا سرده هم زیادی تو بغل باشی بدن درد میگیری..هرچند که خیلی دوست دارم برم...

این گزارش کامل دهه اول محرممون بود...

این شعره رو چند روزه دیدم و با خودم میخونم...امیدوارم وقتی بزرگ شدی توهم نظرت همین باشه گل خوش بوی من...

شکر خدا که مادر من اهل روضه بود...                  با لقمه حلال پدر قد کشیده ام....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)