محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

گردوی 4 ماهه من

1391/9/8 17:15
نویسنده : مامان گردو
594 بازدید
اشتراک گذاری

گردو کوچولوی من چقدر زود داری بزرگ میشی..اصلا کی تو 4 ماهه شدی؟تویی که الان اصلا راضی نمیشی یه جا بخوابی و دائم خودتو قلمبه میکنی و کمرت رو از زمین جدا میکنی که یه نفر بلندت کنه همونی هستی که تا چند روز پیش گردن ظریفتو به دستای من تکیه می دادی و توان نداشتی نگهش داری؟

روزی که از بیمارستان اوردمت و خوابوندم تو گهواره..پیش خودم گفتم تا دوسالگی هم اون تو جامیشی...اصلا باورم نمیشه که کم کم پاهات داره ازش بیرون میزنه...

وقتی برا اولین بار دستت خورد به آویز بالای تشک بازیت و صداش دراومد..یکم خیره خیره بهش نگاه کردی..بعد یکم دستات رو نگاه کردی..یکم مزه مزش کردی...بعد دوباره دستتو بردی بالا و زدی بهش..اونوقت خوشت اومد و تا ده دقیقه اینکار رو تکرار میکردی ومیخندیدی..دوست داشتم قورتت بدم..

چقدر از اینکه دستات رو کشف کردی شاد بودی و مدتها اونا رو میگرفتی جلو چشمات و بهشون زل می زدی....و من شاد از کشف های تو و ذوق کردنات...

وقتی خوابت میاد همین دستای خوشکلتو مشت میکنی و با تمام وجود و تا اونجایی که میشه چشمات رو می مالونی وچشمات پر از اشک میشن...

انقدر عاشقه انشگت اشارت هستی که خیلی وقتا همینجور که شیر میخوری به زور اونو هم میچپونی تو دهنت و اون وقت با احساس رضایت به شیر خوردنت ادامه میدی...اون موقعست که با تمام وجودم میچلونمت...

صبح ها وقتی دستات رو میگیرم کمرتو از زمین بلند میکنی و با کلی سروصدا شادی میکنی..اما شبها فقط دوست داری لم بدی و حتی حاضر نیستی دستاتو بلند کنی..

کی باورش میشه که یه پسرکوچولوی 4 ماهه میتونه عاشقه یه داینای بنفش تو کتاب شعر بشه ..عصرها وقتی تو بغلم مینشونمت و کتاب رو جلومون باز میکنم وقتی به صفحه های داینا میرسیم انقدر با ذوق براش دست و پا میزنی که به داینا کوچولو حسودی میکنم..

با اینکه تختت رو خیلی دوست داری و راحت اون تو میخوابی اما من جرات نمیکنم شب ها تو رو تنها تو تختت بخوابونم...نفسم به نفست بنده...هرشب کنارخودم میخوابونمت و نفس کشیدنت شده لالایی خواب من...

پسرک خوش اخلاق 4 ماهه من... عاشقه اون لبخندای ملیح و عاشقانت هستم که هیچ کس رو بی نصیب نمیذاری ...بعد از یکم خندیدن خجالت میکشی و باز هم مشت های کوچولو و ظریفت رو میکنی تو چشمت...

کی تو اینقدر بزرگ شدی که یاد بگیری غریبی کنی؟؟!!

این روزا یه وقتایی که من یا مامان جون باهات بازی میکنیم و برات شکلک درمیاریم کلی ذوق میکنی و با صدای بلند میخندی و بلافاصله سکسکت شروع میشه..بعضی وقتا وسط بازی یهو از یکی از صداها یا شکلکا میترسی...بغض میکنی و اشک تو چشمات جمع میشه و تا من محکم تو بغلم نگیرمت آروم نمیشی فرشته کوچولوی من...شاید خودخواهیه اما همیشه دوست داشتم مادر بشم برا همین..برا اینکه حداقل یه نفر تو دنیا باشه که احساس امنیت و آرامشش فقط تو بغله منه...همه این خوشبختیا رو تو به من دادی گردوی خوشکلم..

یه وقتایی که مجبور میشم بذارمت خونه و برم دانشگاه هرجا که میرم احساس میکنم یه چیزی کم دارم..احساس میکنم تپش قلب دارم...اما همین که برمیگردم و میبینم درنبودم گل بودی حالم خوب میشه..چون دوست ندارم نبود من ناراحتت کنه...

پارسال همچین روزی بود که من و بابات تو رو به زندگیمون دعوت کردیم..اون شب خیلی گریه کردم...همه وجودم نگرانی بود..نگران از اینکه نکنه دعوتمون رو قبول نکنی..یااینکه بیای و تو هم رفیق نیمه راه بشی...امروز هم خیلی گریه کردم..نه از نگرانی...از اینکه تویی که پارسال همه آرزوم بودی امسال همه زندگیم شدی معجزه 4 ماهه من...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

آبجی فاطمه جون
8 آذر 91 18:11
سلام چه اسم نازی داره پسر گلتون ... فاطمه جون تو مسابقه نی نی و محرم ژورنال نفیس شرکت کرده...کدش 3هست اگه دوست داشتی از روز سه شنبه تا 5 شنبه وقت داشتی به آبجیم رای بدی. اینم لینکش: http://2nyaienafis.niniweblog.com/post1414.php عکس فاطمه صفحه اول هست و قسمت نظرات تو البوم چهارم هست از اونجا میتونید رای بدی ممنونممممممممممم