محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

نیم سالگی گردو..

1391/11/10 21:48
نویسنده : مامان گردو
815 بازدید
اشتراک گذاری

پسر ما نیم ساله شد...به همین سرعت!

اصلا نمی دونم این چند سال رو چجوری بدون پسرکم زندگی کردم!همش با خودم فکر میکنم اون روزایی که محمد صادق نبود من چکار میکردم!!انگار یه عمره که دارمش..از اون طرف هم هنوز وقتی یکی بهم میگه مامانش همه وجودم میلرزه...انگار باورم نشده که این فرشته کوچولو ماله منه..خیلی وقتا دچار تضاد میشم..

 

و اما گزارش شش ماهگی...

خبــــر خبــــــــر...خبر اینکه بالاخره پسر تنبل ما غلت زد و دل باباش رو شاد کرد، هرچند هنور هم باباش غصه داره که چرا بچم هنوز راه نمیره!!چه توقع ها داره از پسرشیرازی

*روی صندلی غذا (صندلی حمام که این روزا تبدیل به صندلی غذا شده!چون گردوی چاق ما هنوز نمیتونه کامل بشینه و صندلی حمام بهترین و راحتترین گزینه برای غذا خوردنه)که می نشونمش دیگه تا آخر قصه را می خونه. آماده باش می شه واولین قاشق رو که خورد و مزه رو فهمید و باب میلش بود سرش رو تند تند تکون میده و با دستاش دستای منو می گیره که یعنی خوشمزه بود٫ من راضی بودم! باز هم از همین بده! و وقتی تموم میشه حسابی دعوامون میشه که باز هم میخوام و من نمی دونم که دوباره باید بهش بدم یا نه؟؟!!

*پسرک من حالا اشک میریزه. کم بیش میامد که گریه کنه اما همین یک ماهه گاهی کارش به اشک ریختن رسیده٫گریه هایی که  فرق می کنه با نق گرسنگی یا دل درد٫ جانسوز ناله می کنه و یکباره چشمهاش پر از اشک می شه که مامان چرا تنهام گذاشتی؟!  دلم میلرزه وقتی بغلش می کنم و رنگ چشمهای قرمزش برمی گرده و دوباره آروم و ساکت دنیا رو برانداز میکنه و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. احساس عجیبیه..هرچند خیلی شیرین و غرور آمیزه  اما دلم می لرزه که تمام آرامش کسی باشم که جز من کسی رو نمیشناسه و پناهی نداره...

*از اون طرف دیگه صبح ها با گریه بیدار نمیشه و برای شیر گریه نمی کنه..انقدر آواز میخونه و به سرو صورت من چنگ میزنه تا منو بیدار می کنه..این کارش باعث شده هر روز باخنده بیدار شم..بعد هم که شیرشو میخوره من میخوابم و اون به بازی ادامه میده..

(هنوز جای خواب پسرک رو جدا نکردیم!یه تلاش هایی کردم که متاسفانه با مخالفت باباش مواجه شدم!تا نه ماهگی فرصت خواسته باباش!من هم کوتاه اومد!)

*حالا که صحبت از خواب شد یه نکته جالب هم بگم...قبلا اگه خوابت میومد شروع میکردی به شیرخوردن کم کم چشمات رو می بستی و میخوابیدی اما این روزا شیطنت بهت اجازه نمیده..روزای اول که اینجوری شده بودی فکر میکردم خوابت نمیاد و تنهات میذاشتم تا بازی کنی اما بعد می دیدم غر میزنی و بااصرار می خوابوندمت...بعد فهمیدم که عادتت عوض شده و بازیگوش شدی...اینقدر با سرعت تغییر میکنی که باور کردنی نیست...کاش این روزها هیچ وقت یادم نره... 

*راستی یادم رفت بگم پسرک  لالایی خوندن باباش رو بیشتر از هرچیزی دوست داره شاید هم بشه گفت فقط همون را دوست داره. براش لالایی می خونه هرچند مضمونش به لالایی نمیاد و مداحیه!اما درحال گریه هم باشه تا میگه پسرم تو نور عینی  پادشاه عالمینی یکباره صورتش باز می شه و به باباش خیره لبخند می زنه٫ انگار می گه ای بابای بلا! تو از کجا می دونی من این شعر رو دوست دارم؟ یا حتی وقت شیرخوردن دست می کشه و گوش میده به باباش. دوست دارم این علاقه اش را.گاهی هم این خوندن تبدیل به بازی میشه و صدای خنده پدر و پسر نیم ساعتی همه فضای خونه رو پر میکنه... اون وقته که من هرجای خونه که باشم سرم رو به سجده میذارم و با تمام وجود خدا رو شکر میکنم برا این همه نعمت زیبا...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

شهرزاد
18 بهمن 91 11:54
ای جون دلممممممممم. قربونش بشم من. الهی به سلامتی زیر سایه مامان و باباش صد ساله بشه. شیش ماهگیت مبارک آقا کوچولو
گل حنا
20 بهمن 91 0:49
سلام مریم عزیزم. خیلی خیلی خوشحال شدم که همدیگه رو تو فضای مجازی پیدا کردیم. حداقل اینجوی بیشتر از حال هم با خبر میشیم. عزیزم همه همه وبلاگتو خوندم. اون روزای سختی که گذروندی چشمامو تر کرد و دلمو غصه دار. خدا محمدصادق عزیز رو برات حفظ کنه و انشاالله باقیات صالحاتتون باشه. و خدا کنه قدر این همه سختی مامان به این خوبی رو بدونه که حتما هم میدونه. عزیزم ببخش که کمی دیر جواب دادم بهت دسترسی به سیستم نداشتم و فقط تونستم بیام کامنتها رو تایید کنم. امیدوارم خدا بهترین اجرها رو بهت عنایت کنه و واقعا بهشت حق مامانهای نازی مثل توئه.