محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

پنج ماهگی..

محمد صادق کوچک من حالا پنج ماهه شده..توی این ماه انگار یه تحول بزرگ رخ داده..پسرک مظلوم و  بی صدای من که حتی گریه هم نمیکرد حالا اینقدر شیطون شده که همش یا در حال آواز خوندنه یا  غرزدن!کلا انگار تارهای صوتیشو کشف کرده!خیلی با نمک صداهای نازک و قشنگی درمیاره و یه جورایی  باهامون حرف میزنه....چند شبیه تو خواب اینقدر حرف میزنه که من رو چند بار بیدار میکنه! عصرها از ساعت 6 و 7 دیگه بهانه باباشو میگیره و غرغر میکنه و لحظه ای که باباش از در وارد میشه  با چنان صدای بلندی قهقهه میزنه که انگار من تاالان داشتم شکنجش میکردم...البته من که عاشقه این  کارشم...خوشحالم که اینقدر بابااشو دوست داره و برا دیدنش...
11 دی 1391

عکسای گردو

الان دیدم تا حالا عکس نذاشتم از پسرم..فعلا چندتاشو میذارم..ایشالا از این به بعد کم کم میذارم... این اولین عکس زندگی گردوی مامانه   واین اولین شبی که کنارم بود تو بیمارستان   اینا هم اولین عکس ها بعد از ورود به خونه   اینم اولین لبخند پسری و اینم یه لبحند کجکی! عاشقه دمر خوابیدنتم عشقمممم اصلا باورم نمیشد زردی تو رو از این تبدیل کنه به این کلا همه عاشقه شیک خوابیدنت هستن احساس رضایت بعد از یه حمومه حسابی اینم یه نگاهه عاقل اندر...!! ای وای من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!الان دیدم نوشته زیرشو!!از شاهکارای بابای عزیزت!! وقتی اینجوری آروم میخوابی همه وجود ...
9 آذر 1391

گردوی 4 ماهه من

گردو کوچولوی من چقدر زود داری بزرگ میشی..اصلا کی تو 4 ماهه شدی؟تویی که الان اصلا راضی نمیشی یه جا بخوابی و دائم خودتو قلمبه میکنی و کمرت رو از زمین جدا میکنی که یه نفر بلندت کنه همونی هستی که تا چند روز پیش گردن ظریفتو به دستای من تکیه می دادی و توان نداشتی نگهش داری؟ روزی که از بیمارستان اوردمت و خوابوندم تو گهواره..پیش خودم گفتم تا دوسالگی هم اون تو جامیشی...اصلا باورم نمیشه که کم کم پاهات داره ازش بیرون میزنه... وقتی برا اولین بار دستت خورد به آویز بالای تشک بازیت و صداش دراومد..یکم خیره خیره بهش نگاه کردی..بعد یکم دستات رو نگاه کردی..یکم مزه مزش کردی...بعد دوباره دستتو بردی بالا و زدی بهش..اونوقت خوشت اومد و تا ده دقیقه اینکار رو تکر...
8 آذر 1391

محرم من وگردو...

مادر به اشک روضه به من شیر داده است در شیرم آب ریخته ولی سود با من است... محرم امسال با تو برام یه رنگ و بوی دیگه داشت پسر کوچولوی هیئتی من... بااین که خیلی چیزا هست که از خدا میخوام و هنوز این گره کور زندگیمون باز نشده اما امسال تو روضه ها یه جور دیگه گریه کردم..انگار که همه دنیا رو داشتم..دیگه برا خودم و خواسته هام اشک نمی ریختم..انگار همش برا امام حسین بود..انقدر که به باباییت گفتم پیرهن سیاه تو خوشکلم رو نگه میدارم برا رو کفنم..به همه هم گفتم با من خاکش کنن...آخه اشکام میریخت رو پیرهن تو.. چند شب قبل از محرم با مامان جون رفتیم خیابون بهار برات محرمی خریدیم...لباسای خوشکل والبته گرون!!البته عمو محمد هم برات یه پیرهن مشکی خرید که ر...
5 آذر 1391

روز که خدا گردو رو دوباره به من داد...

 سلام همه وجودم... سلام نفسم.. وقتی یه مامانی به بچش میگفت نفسم هرچی هم که سعی میکردم نمیفهمیدم یعنی چی؟یااینکه حالش چجوریاست..اما این روزا خیلی خوب میفهمم..نفسم یعنی بدون تو واقعا زندگی محاله..این روزا که خدا دوباره تو رو بهم داد بیشتر و بهتر میفهمم.. اون روز فقط یه لحظه احساس کردم شاید دیگه نداشته باشمت..اون وقت بوود که مردم..شاید باورت نشه اما واقعا مردم...درد همه وجودمو گرفته بود...منظورم روز عرفست..بذار از اولش بگم.. روز عرفه مامان جون وخاله زودتر ازما رفتن مسجد..اخه اونا روزه بودن اما ما میخواستیم ناهار بخوریم..ناهار که خوردیم باباییت گفت هوا سرده بیا با هم بمونیم خونه..تلویزیون هم که مستقیم از عرفات پخش میکنه..مداحش هم که ع...
17 آبان 1391

روزی که گردوی من مرد شد...

  سلام گردوی مرد شده من... محمدصادق قشنگم.. می دونم که خیلی خاطرات دیگه هست که بایدبرات بگم اما این پست رو بمناسبت افتادن حلقه ختنت مینویسم.. خیلی دوست داشتم که حتما تو هفته های اول تولدت ختنت کنیم اما بخاطر زردی بالا والبته طولانی شدن زردیت دکتر اجازه نداد و گفت که بدنت ضعیف شده و خوب نیست.خلاصه اینکه بعد از 40 روزگیت دکتر یه معرفی نامه بهمون داد برا کلینیک ختنه بیمارستان میلاد و گفت چون همه متخصص اورولوژ هستن بهتره که اونجا انجام بدیم.اولین وقتی که میشد رو گرفتیم.11 مهر.اما اصلا توجه نکرده بودیم که 10 مهر باید واکسن دوماهگیت  رو بزنی ونمیشه هر دوش رو با هم انجام داد.برا همین وقتمون رو تغییر دادیم به26 مهر. روز موعو...
26 مهر 1391

روزی که گردوی من به دنیا اومد...

سلام لپ گردوییه من.. الان که دارم خاطره به دنیا اومدنت رو مینویسم کنارم خوابیدی و به شدت تب داری..اخه دیشب واکسن دوماهگیتو زدی..بعد از 24 ساعت تب کردی با وجود قطره استامینوفن...منم از نگرانی میترسم بخوابم.... واما....   چند روزی بود که دردای نامنظم و هرازگاهیم منظم شده بود و بعضا ریتمیک ولی خیلی توجهی بهشون نمی کردم یعنی باورم نمی شد که زودتر از وقتی که دکتر گفته خبری بشه.. اون شب یعنی نهم مرداد از سر شب یه دردایی داشتم ولی سعی میکردم بهشون فکرنکنم چون استرسمو بیشتر میکرد فقط همین قدر  که ریتمیک نبود برام کافی بود..برا اینکه مشغول باشم رفتم تونت و تا سحر با دوستام گپ زدم اما دردام هنوز بودن.. اون شب نمی دونم چی شده بود ...
10 مهر 1391