محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

لول اندازون!!*

سلام عزیز دل مامان.. محمد صادق قشنگم...   ببخشید که این چند روز چیزی برات ننوشتم..باید بعدا سرفرصت بیام برات خاطرات این چند روز رو تعریف کنم..شیراز رفتن مامان جون و باباجون...اومدن آقاجون و مادرجون(باب بابایی تصمیم گرفتیم اینجوری صداشون کنی)...واومدن سرزده زن عمو حمیده و الهام جون اینا و غذاهای خوشمزه....همه رو برات کامل تعریف میکنم...   الان اومدم برات از امروز بگم.. از روزی که مامان جون از شیراز اومده لوله طلای مامان رو اورده همش تو فکر بودیم که چکار کنیم؟؟!! آخه هیچ کس نیست که ما براش جشن بگیریم و لول اندازون برگزار کنیم..بالاخره امروز تصمیمون رو گرفتیم..آخه کم کم 5 ماهمون داره تموم میشه و نمیشد صبر کنیم...بنابراین...
12 فروردين 1391

سال نو..

شیشه عطر بهار ، لب دیوار شکست... وهوا پرشد از بوی خدا... همه جا آیت اوست... دیدنش آسان است.. سخت آن است که نبینی او را....    سال نو مبارک پسر گلم... ممنون که هستی و عید ما رو بهاری تر از هرسال کردی... شروع سال نو همزمان شد با ورود ما به ماه پنجم و شروع شدن چهارمین ختم قرآن... اصلا باورکردنی نیست معجزه کوچولوی من... تاآخر عمرم هم بخواهم فقط بخاطر داشتن تو از خدا تشکر کنم باز هم کمه... خدایا کمکم کن امانتدار خوبی باشم...
1 فروردين 1391

پسرم....

پدرت گفت که میلاد تو در یاد من است.. مژده دادند که نوزاد شما سینه زن است.... سلام آقا محمد صادقم... فدای اون قد و بالات... ممنون که عیدی قشنگ من و بابا شدی...   دیشب  دوباره تا صبح از دل درد نخوابیدم..ولی به کسی چیزی نگفتم چون فکر می کردم که زود خوب میشه یا مثل دردای همیشگیه...اما بهتر نشد که نشد... دردم مهم نبود همش نگران تو عزیز دلم بودم...بالاخره نزدیکای ظهر بود که دیگه اشکام داشت سرازیر می شد...به اصرار بابایی با پرستار آنکال ابن سینا تماس گرفتیم و اونم گفت که خودتون رو برسونید بیمارستان بهمن...چون دوباره مثل هربار شما روز تعطیل یادت افتاده بود شیطونی کنی... من که می دونم قضیه چی بود....ههههه...من از دیروز هی به...
29 اسفند 1390

نون و پنیر و سبزی...

سلام قشنگ من...   امروز بالاخره با همکاری بابا و مامان جون و عمو محمد نذری نون و پنیر و سبزی امامزاده صالح رو آماده کردیم و بردیم حرم... خیلی خوب بود...هم فضای اروم و خلوت حرم ...هم اینکه بعد از مدتها من و تو غیر از دکتر جای دیگه رفتیم...   بگذریم از اینکه فهمیدیم چقدر خطر در کمین ماست...هههه.. بهتره از این قسمت بگذریم چون خیلی ترسیدیم!!طفلک عمو محمد خودش بیشتر از ما ترسیده بود...شکر خدا که بخیر گذشت...   اما یه قسمت خوب دیگه ماجرا این بود که باباجون شام ما رو دعوت کرد به ضیافت اردک آبی...به به....حسابی خوش گذروندیم... فعلا همین....
25 اسفند 1390

ابرو قشنگه ما...

سلام ابرو قشنگه مامان... عزیز دلم امروز دوباره وقت دکتر داشتیم...وقتی رسیدیم فهمیدیم که اشتباه شده و یادشون رفته وقتمون رو ثبت کنن..برا همین دکترم نبود...ولی من چون حالم خوب نبود و خیلی هم استرس داشتم گفتم با هر دکتری که هست برام وقت بذارید...اینجوری شد که برااولین بار دکتر رزاقی رو دیدیم...یه دکتر جوون..خوش اخلاق و مهربون...با خانوم دکتر داروهامو چک کردیم و راجع به عمل هفته گذشته صحبت کردیم..و دکتر گفت کمر درد و دل دردت از عمله و پادرد هم حتما بخاطر امپولا...وچون شما دیگه برا خودت یه گردوی حسابی شدی امپول هرشبی مامان شد هفتگی... بعد هم قسمت خوب ماجرا...که چی بود؟؟...بله دیگه...سونو... با سلام و صلوات رفتم رو تخت و دکتر شروع کرد...فوری...
24 اسفند 1390

برکت کوچولوی ما...

  سلام همه زندگیم.. این روزای با تو بودن پراز حس های قشنگه...حس هایی که هیچ وقت دیگه و هیچ کس دیگه ای نمی تونه تجربشون کنه... این روزا وقتی تو نماز میگم ایاک نعبد و ایاک نستعین..همه وجودم پراز شادی میشه...اینکه میگم نعبد...نستعین..اهدنا..همش احساس میکنم که از قول دوتامون میگم...می پرستیم...کمک میخواهیم..راهنماییمون کن..من و تو..ما...هیچ وقت تو نماز این حس رو نداشتم.. این شبا که بابایی برامون حدیث کسا میخونه...همه قلبمو شادی می گیره...وقتی که میگه وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِيّاً وَاصْطَفانى بِالرِّسالَةِ نَجِيّاً  پيغمبر(ص ) فرمود: سوگند بدان خدائى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت و به رسالت و نجات دادن (خلق ) ...
20 اسفند 1390

روزهای پراسترس اما شیرین....

سلام همه وجودم... گردو کوچولوی 11 سانتی من.. این یکی دو هفته خیلی هفته های سخت و پراسترسی برامون بود...چون یه آجیل چاق داشت خودشو برامون لوس می کرد..اما خدا رو هزار بار شکر می کنم که همش بخیر گذشت و تو عزیزم هنوز مهمون دلمی... از درد های وحشتناک که بخاطرش هرروز تو مطب دکتر بودم تا مشکوک بودن به نشت کیسه آب تا کوتاه شدن طول سرویکس و عمل سرکلاژ..و همه اینا کلی حرف و خاطره هست امادوست دارم از کنار همه اینا رد بشم و فقط لحظه های شاد بعد از هر کدوم از اون ناراحتیا رو برات بگم.... دوم اسفند رفتیم سونوی ان تی...نمی دونی با چه استرسی خودمون رو رسوندیم ابن سینا..از درد داشتم منفجر می شدم...وقتی نشستم رو دیوار روبرو یه اطلاعیه جدید دیدم!هر ک...
18 اسفند 1390