محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

روزی که گردوی من به دنیا اومد...

1391/7/10 23:36
نویسنده : مامان گردو
555 بازدید
اشتراک گذاری

سلام لپ گردوییه من..

الان که دارم خاطره به دنیا اومدنت رو مینویسم کنارم خوابیدی و به شدت تب داری..اخه دیشب واکسن دوماهگیتو زدی..بعد از 24 ساعت تب کردی با وجود قطره استامینوفن...منم از نگرانی میترسم بخوابم....

واما....

 

چند روزی بود که دردای نامنظم و هرازگاهیم منظم شده بود و بعضا ریتمیک ولی خیلی توجهی بهشون نمی کردم یعنی باورم نمی شد که زودتر از وقتی که دکتر گفته خبری بشه..

اون شب یعنی نهم مرداد از سر شب یه دردایی داشتم ولی سعی میکردم بهشون فکرنکنم چون استرسمو بیشتر میکرد فقط همین قدر  که ریتمیک نبود برام کافی بود..برا اینکه مشغول باشم رفتم تونت و تا سحر با دوستام گپ زدم اما دردام هنوز بودن..

اون شب نمی دونم چی شده بود که همه تو خونه بیدار بودن و هرکس تو یه اتاقی به کاری مشغول بود..خلاصه اینکه سفره سحری پهن شد و منم به عنوان پایه ثابت سفره خودمو رسوندم و تا میتونستم شوید باقلا با گوشت خوردم و خوشحال خوابیدم..تقریبا یک ساعت بود که خوابیده بودم یعنی ساعت 6 صبح که یهو از خواب پریدم..احساس کردم که باید برم دستشویی..خواستم از جا بلند شم اما هرچی تلاش میکردم نمیشد..انگار پاهام سست شده بود و چسبیده بود به زمین...کم کم داشتم میترسیدم..که یهو احساس خیسی کردم..خیلی ناراحت شدم که کنترل ادرارم رو از دست دادم...و برا همین این دفعه با قدرت بیشتری سعی کردم بلند شم...امابجای بلند شدن حجم بیشتری مایع بیرون ریخت...ملحفمو دورم پیچیدم و گفتم هرچی که باشه الان دیگه تموم میشه..اما تمومی نداشت...به اندازه دو سه قدم چهار دست و پا رفتم جلو و خودمو رسوندم به پایه مبل و به زور خودمو کشیدم بالا و باسرعت رفتم تو دستشویی...نفسم تند تند میزد و درد تو همه وجودم میپیچید..خواستم خم بشم و ملحفه رو جمع کنم که یک دفعه مثل رودخونه آب جاری شد.. وقتی دقت کردم لخته های باریک خون رو توش دیدم و اون موقع بود که من پرفسور تازه فهمیدم بله کیسه آبم پاره شده..یه حسه عجیبی داشتم هم میخندیدم هم گریه میکردم..صدام هم از گلوم در نمیومد و نمی تونستم کسی رو صدا کنم...اروم خودمو از دستشویی کشیدم بیرون و رفتم تو اتاق مامان...از اونجایی هم که دیشب هیچ کس نخوابیده بود روم نمیشد بیدارشون کنم ..خلاصه مامان رو که بیدار کردم اون هم حالش مثل من بود...همینجور اشک میریخت و میخندید و وسایلمو جمع میکرد...بعد هم علی رو بیدار کرد..از بس تو این دو سه هفته مجتبی و مهدی باهاش شوخی کرده بودن که بچت داره بدنیا میاد باورش نمیشد...

خلاصه اینکه با موبایل دکتر تماس گرفتیم ولی جواب نداد...برا همین با بیمارستان هماهنگ کردیم و رفتیم...علی خیلی استرسی شده بود و با سرعت وحشتناکی رانندگی میکرد با هر ترمزش حجم زیادی آب خارج می شد ..من هم از درد نفس نمی تونستم بکشم ..مامانم هم همینجور می گفت آرومتر آرومتر...چهار راه قدس که چراغ قرمز هم رد کرد..پلیس گرفتمون ولی وقتی حال منو دید بی خیالمون شد..خلاصه رسیدیم بیمارستان..علی دوون دوون رفت و یه ویلچیر آورد..نگهبان بیمارستان به علی گفت ماشینو جابجا کنه و خودش منو تا طبقه دوم که بلوک زایمان بود برد...همیشه وقتی می رفتم بلوک  زایمان خیلی خلوت بود ولی این دفعه در اسانسور که باز شد جمعیت خیلی زیادی اونجا دیدم که همه منتظر نشسته بودن...منو که دیدن همه با هم گفتن آخی طفلک!!فهمیدم که رنگ  و روم خیلی بده!نگهبان منو تحویل بلوک داد و رفت..مامان هم با من اومدن تو و پرستار اجازه داد چون حالم خوب نیست مامان یکم بمونن ..بعد از اون با کمک ماماها لباسامو دراوردم واماده شدم..از اتاق تریاژ که اومدم بیرون دیدم مامان ها بجای اینکه خوابیده باشن دو سه تایی رو یه تخت نشستن..19 تا زائو اونجا بودن که با من و یه مامان اورژانسی دیگه میشدیم 21 نفر...خیلی شلوغ بود..اما شکر خدا همه پرستارا و ماماها خیلی خوب و خوش اخلاق بودن...

دل تو دلم نبود..از اینکه دردم هرلحظه بیشتر میشد هم خوشحال بودم و کیف میکردم و تو پوست خودم نبودم که دارم به بغل کردن پسرم نزدیک میشم هم استرس داشتم چون تقریبا همه آب دور بچه داشت میرفت و هرلحظه احساس میکردم شکمم داره کوچکتر میشه...بالاخره خبر دادن که دکتر اومده اما اتاق عمل خالی نیست!!

یکی از ماماها برام خبر اورد که دکتر جلو یکی از اتاق عمل ها وایساده و میگه مریض من خیلی اورژانسیه بچش هم گلدن بی بیه!نمیذارم مریضه دیگه ای رو ببرید برا عمل! همون موقع بود که چند نفر اومدن دنبالم...تو راهرو یه اقای دکتر اومد برا تعیین نوع عمل..که بی حسی باشه یا بیهوشی...وضعیتمو که دید گفت ناشتایی؟؟از شدت خنده نمی تونستم حرف بزنم..گفتم از ساعت 5 صبح تا حالا اره!گفت ساعت 5 چی خوردی؟؟؟گفتم سحری!!گفت مگه روزه می گیری؟؟گفتم نه ولی سحری که نمیشه نخورد..یکی از پرستارا گفت اقای دکتر روزه نمی گیره ...سحری هم نخوره...هیچی دیگه بگو مسلمون نیست...همه کلی خندیدن..مخصوصا وقتی فهمیدن چی خوردم!!بخاطر همین دکتر گفت که تنها راه همون بی حسیه..من هم که از خدام بود..خلاصه اینکه با روحیه بهتری وارد اتاق عمل شدیم و از اینکه فهمیدم متخصص بیهوشیم زن هست خیلی خوشحال شدم و احساس راحتی کردم...

از کمر بی حس شدم و دراز کشیدم..ماسک اکسیژن رو که گذاشتن رو صورتم احساس کردم قلبم داره میزنه بیرون...اشکام هم همینجور روون بود..اینقدر هیجان زده بودم که قلبم درد گرفته بود و سمت چپم تیر می کشید...با دست اشاره کردم به دکتر بیهوشی اونم سریع یه امپول تزریق کرد نمی دونم چی بود ولی خیلی ارومتر شدم..سکوت عجیبی تو اتاق بود..هیچ کس حرفی نمیزد...صدای ذکر گفتن خودمو فقط می شنیدم .. یه دفعه فشار زیادی رو احساس کردم..انگار که قلبم کنده شد..همون موقع   شنیدم خانم دکتر گفت ای جانم تپل رو ببین...باورم نمیشد که راجع به محمدصادق حرف میزنه اخه صدای گریش نمیومد و من داشتم می مردم که یهو صدای جیغشو شنیدمممممممممم...همه وجودم شادی بود ...همش به خودم میگفتم چرا من الان از خوشی نمی میرم؟؟چجوری دارم این همه هیجان و شادی رو تحمل می کنم..اشکام دیدم رو تار کرده بود ..سرمو که چرخوندم دیدم محمد صادق رو رو تخت کناریم دارن تمییز می کنن...مثل توی فیلم سونوش داشت تندتند انگشتشو می  مکید..الان هم حرکته محبوبش همینه...وقتایی که خیلی گرسنه میشه و خوابش میاد دستشو می مکه...

چشام رو بستم و با تمام وجودم دعا کردم برا همه اونایی که منتظر دیدن این لحظه و این صحنه هستن....با هیچ چیزی تو دنیا قابل مقایسه نبود...اصلا قابل تعریف نیست...

مخصوصا برا من که سه بار بعد از تحمل سختی بارداری و زایمان فقط درد و غصه و بغل خالی مونده بود برام ...

وقتی دیدم که حالش خوبه چشام رو بستم...انگار یه عمر بود نخوابیده بودم...داشت خوابم میبرد که شنیدم دکتر می گفت لپاش رو دیدی؟؟!!حالش خوبه خوبه و یه پسر سالم...با خیالت راحت بخواب...چند دقیقه ای خوابیدم که البته به نظرم میومد چند ساعت خواب بودم....بیدار که شدم دیدم دارم منتقل میشم به ریکاوری...ده نفری تو ریکاوری بودن و منتظر انتقال به بخش..اما به خاطر شلوغی مجبور بودیم چند ساعتی رو همونجا باشیم...دوباره چشام رو بستم ...یه دفعه با صدای یه پرستار بیدار شدم که میگفت بیداری؟می خوام پسرتو بذارم کنارت...از بس این جمله برام عجیب بود چشام رو باز نکردم...فکرکردم مثل همیشه دارم خوابشو میبینم...بس که تو این 4 سال این خواب رو دیده بودم..خواب زایمان...خواب شیر دادن...خواب هایی که بیدار شدنش پر از غصه بود...

این دفعه هم فکر میکردم اگه چشام رو باز کنم همه خوشی هام تموم میشه ... اما با تکونای اروم پرستار بیدار شدم و دیدم که یه فرشته سفید تپل آبی پوش تو بغلشه...باز هم گریه کردم...خواستم تکون بخورم اما هیچ حسی نداشتم..اروم دستمو باز کرد و محمد صادق رو خوابوند کنارم..گفت یکم ببینش میام میبرمش... تو اون لحظه ها فقط بوسش میکردم و میگفتم بقیه دوستات رو هم صدا بزن...دعا کن برا دوستای منتظرم..

احساس کردم باز هم دارم بیهوش میشم صدای پرستار زدم..محمد صادق رو برد و من باز خوابیدم...

با صدای یه مرد بیدار شدم که از پرستارا سراغ منو میگرفت..با دست بهش اشاره کردم ..موبایلمو داد به پرستار گفت بهش بدید..خانوادش نگرانن..خیلی وقته منتظرن..نگاه کردم دیدم ساعت داره یک میشه..دو سه ساعت گذشته بود از تولد پسرم..پرستار عذر خواهی کرد و گفت تماس بگیر بگو دارم میام تو بخش نگران نباشید...تخت خالی نبوده..به  علی زنگ زدم اشغال بود!!زنگ زدم به مامانم...تا صدامو شنید گریه کرد..با هم گریه کردیم..گفتم دارم میام..بلافاصله علی زنگ زد...صداش می لرزید..گفتم دارم میام..از در بلوک زایمان که اومدیم بیرون علی وایساده بود...چشماش خیسه خیس بود..تند تند بوسم کرد و میگفت دیدیش؟؟ مثل فرشته ها بود..شکرخدا که جفتتون سالمید...من هم همچنان گریه میکردم....

خیلی ها اومده بودن...خاله هاو دخترخاله ها...دایی و زن دایی و دخترشون...محمد از شیراز خودشو رسونده بود و گفت که مامان و باباش هم تو پروازای بعدی جا شدن و دارن میان..نفیسه و شوهرش .. فرناز عزیزم...

همه با هم میگفتن شکر خدا که بالاخره تموم شد..شکرخدا که به خیر گذشت..

وسط شادی همه من باز هم خوابم برد...فقط صداها رو می شنیدم...

 

خیلی پست طولانی شد... تا اونجایی که یادم بود سعی کردم با جزئیات بنویسم...ایشالا بقیه رو یه روز دیگه می نویسم...

 

دوستای خوبم یادتون نره دعا مون کنید...

و دعا کنید برا همه اونایی که منتظرن این روزها رو تجربه کنن...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان نی نی ناز
26 مهر 91 17:57
الهی صدهزاااااااااااااااررررررررر مرتبه شکررررررر شکررررررررر شکررررررررررر شکرررررررررررررررررررررررر مریم جونمممم چقدررررر قشنگ نوشته بودی ... واقعا منقلب شدم ... ان شالله خدا محمدصادق گلمون رو برات نگه داره ... ان شالله
مامان نی نی ناز
26 مهر 91 17:59
هههههههه راستی یادش بخیر مریم اون شب تا سحر موندیم تو کلوپ و حرف زدیم ... وقتی می گفتی درد داری باورمون نمی شد واقعا داری می زایی )) یادش بخیر
sama
26 مهر 91 18:26
خدا رو شکر به خاطر این نعمت زیبا. خدا همیشه برات صحیح و سالم و صالح نگهدارش باشه به حق علی.
مهسا
27 مهر 91 12:14
سلام مريم جونم...انقدر با خوندن نوشته هاي قشنگت گريه كردم كه خدا ميدونه...خيلي برات خوشحالم...خيلي..... براي من و پسرم هم دعا كن اين روزهاي قشنگو ببينينم. بوس واسه خودت و محمدصادق كوچولو
ارن
28 مهر 91 3:54
مريمي جونم خيلي برات خوشحالم خيلي قشنگ توصيف كردي مريمي امروز تولد ٥ ماهگي كوچولومه از صبح تو حس روز زايمان بوزم اونقدر بهم چسبيد كه نوشتتو خوندم كلي هم گريه كردم مخصوصا اونجا كه نوشتي با مامان حرف زدي و گريه كردين خدا محمد صادقتو هميشه سالم سلامت برات نگه داره و خدا از چشم انتظاري درت بياره هميشه بوووس
sama
28 مهر 91 12:42
ey junam in axesho nadide budam tala pesaramo espand yadet nare
مژگان
30 مهر 91 21:09
مریمی جونممممممممممم اشکم دراومد خیلی قشنگ نوشتی الهی همیشه در کنار هم سلامت و خوش باشین
سفانه
30 مهر 91 23:48
عززززززززززیزمی... چقدر گریه کردم با پشت قشنگت.... الهی که خدا فرشته نازت رو برات سلامت نگه داره عزیزم... خدا حفظش کنه.... الهی نامدار باشه... الهی که خدا سایه تو و باباش رو سلامت بالای سرش نگه داره... واقعاااااااا خدارو هزاران بار شکر که سالم اومد تو بغلت و دلتون رو شاد کرد... خیلی برات خوشحالم عزیزم... خیلییییییییییییی
سفانه
30 مهر 91 23:49
پشت=پست.... سوء تفاهم نشه
مل مل
28 آبان 91 0:10
ایشالا همه منتظرا این لحظات رو درک کنن
الهام
3 دی 91 8:18
سلام مریم جونم .........میدونم الان 4 ماهه از تولد پسر گلت میگذره و من تازه دارم واست مینویسم خواهر وای مریم جون با خوندن خاطره زایمانت کلی گریه کردم به خدا ایشالله همه ی منتظرا به زودی زود این روزای شیرین ور تجربه کنن