محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

برکت کوچولوی ما...

  سلام همه زندگیم.. این روزای با تو بودن پراز حس های قشنگه...حس هایی که هیچ وقت دیگه و هیچ کس دیگه ای نمی تونه تجربشون کنه... این روزا وقتی تو نماز میگم ایاک نعبد و ایاک نستعین..همه وجودم پراز شادی میشه...اینکه میگم نعبد...نستعین..اهدنا..همش احساس میکنم که از قول دوتامون میگم...می پرستیم...کمک میخواهیم..راهنماییمون کن..من و تو..ما...هیچ وقت تو نماز این حس رو نداشتم.. این شبا که بابایی برامون حدیث کسا میخونه...همه قلبمو شادی می گیره...وقتی که میگه وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِيّاً وَاصْطَفانى بِالرِّسالَةِ نَجِيّاً  پيغمبر(ص ) فرمود: سوگند بدان خدائى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخت و به رسالت و نجات دادن (خلق ) ...
20 اسفند 1390

روزهای پراسترس اما شیرین....

سلام همه وجودم... گردو کوچولوی 11 سانتی من.. این یکی دو هفته خیلی هفته های سخت و پراسترسی برامون بود...چون یه آجیل چاق داشت خودشو برامون لوس می کرد..اما خدا رو هزار بار شکر می کنم که همش بخیر گذشت و تو عزیزم هنوز مهمون دلمی... از درد های وحشتناک که بخاطرش هرروز تو مطب دکتر بودم تا مشکوک بودن به نشت کیسه آب تا کوتاه شدن طول سرویکس و عمل سرکلاژ..و همه اینا کلی حرف و خاطره هست امادوست دارم از کنار همه اینا رد بشم و فقط لحظه های شاد بعد از هر کدوم از اون ناراحتیا رو برات بگم.... دوم اسفند رفتیم سونوی ان تی...نمی دونی با چه استرسی خودمون رو رسوندیم ابن سینا..از درد داشتم منفجر می شدم...وقتی نشستم رو دیوار روبرو یه اطلاعیه جدید دیدم!هر ک...
18 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام شیطون ترین گردوی دنیا... اصلا باورم نمیشه که من هم دارم این روزای سخت و شیرین رو می گذرونم... و همه اینا بخاطر وجود تو عزیز دلمه... امروز 60 روزه که می دونم که تو دلمی...  وباز هم این یعنی؟؟!!...                                  آفرین گردوی باهوشمممممممم....                                 تموم شدن دومین ختم قر...
1 اسفند 1390

یه صدای قشنگ...

سلام عزیز دلم...سلام همه امیدم... امروز یکی از روزای قشنگه مامانه...یکی از اون روزایی که همیشه تو ذهنم میمونه... بذار از اول برات تعریف کنم... پریشب مامان اصلا خوابم نبرد، نمی دونم چرا...هرکاری می کردم فایده ای نداشت..حسابی بی خواب شده بودم..بالاخره هرجوری بود شب رو صبح کردیم با هم...صبح هم بخاطر اینکه کسی پیش باباجونم نبود قرار بود من برم مواظب باباجون باشم..خلاصه اینکه صبح هم اصلا نخوابیدم..عصر هم که چشمت روز بد نبینه نیم ساعت خوابیدم سه بار با زنگ تلفن از خواب پریدم ..اینقدر که همه وجودم می لرزید..خب وقتی هم که مامان کم بخوابه نتیجش میشه بالااوردنای پشت هم...دیگه نفس نمونده بود عزیزم..فدای سرت...من همش نگران تو بودم....خلاصه اینکه ب...
23 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام گردوی شیطونم... ببخش منو که دیر به دیر برات می نویسم...اینقدر حرف برا گفتن دارم براتتتتتتتتت....اما چه کنم که دکترت گفته بهتره اصلا سراغ لب تاب و اینترنت نیام.. ممنونم که همین طور خوب و تند داری رشد می کنی و تپل میشی... ممنونم که کلا اومدی تو حلق مامان زندگی می کنی!!... ممنونم که زندگیمون رو خیلی خیلی شادتر از قبل کردی... همیشه باش ...   سه شنبه یازده بهمن دوباره وقت سونو داشتیم...از هیجان نمی دونستم چکار کنم...از یه طرف از ذوق دوباره دیدنت ...از طرف دیگه نگرانی از اینکه خدای نکرده خوب نباشی... کلینیک هم که از همیشه شلوغتر بود....دوساعتی نشستیم تا نوبتمون شد...دیگه کلافه شده بودیم... تااینکه یکی از دستیارای دکتر د...
16 بهمن 1390

بدون عنوان

سلام آجیل کوچولوی ما..   امروز آخرین جز از اوین ختم قرآنمون رو با هم خوندیم...   می دونی این یعنی چی؟؟!!                                        یعنی دقیقا ٣٠ روزه که می دونم تو مهمون دلم شدی...   همیشه باش..   پ.ن: بابایی از امشب به مدت یه هفته داره ما رو تنها میذاره..داره میره شیراز پیش مامان و باباش..آخه خیلی وقته که اونا رو ندیده و اگه تو این تعطیلات هم نره معلوم نیست کی بتونه ببینتشون.. منم واقعا دلم براشون تن...
30 دی 1390

یه قلب کوچولو...

سلام گردوی چاقمممم... ممنونم که پیشم موندی... ممنونم که قوی بودی.... ممنونم که خوب رشد کردی... ممنونم که دل بابا علی رو شاد کردی.... اینقدر خوشحالم که حتی نمی دونم چی باید بگم...خیلی حس عجیبی دارم....   دیروز تا ظهر خیلی استرس داشتم...همش نگران بودم که باز هم با دل شکسته از رو تخت سونو بلند شم..نمی تونستم تو چشمای بابات نگاه کنم... اما از وقتی که راه افتادیم به سمت دکتر یهو آروم شدم...یه جورایی خودمو زدم به بی خیالی...چون به بابات قول داده بودم هر اتفاقی که افتاد شاد باشم.. وقتی که روی تخت خوابیدم...خانم دکتر شروع کرد...نفسم بالا نمیومد...بابا هم از استرس پشت پرده وایستاده بود... یهو دکتر شروع کرد به گفتن گزارش که هم...
28 دی 1390

خدایا شکرت..

                خوش اومدی عزیزم به سرزمین وجودم...              قوی باش   محکم باش...              همه امید من و بابایی...                                                       ...
8 دی 1390