محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

یه قلب کوچولو...

1390/10/28 11:37
نویسنده : مامان گردو
559 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گردوی چاقمممم...

ممنونم که پیشم موندی...

ممنونم که قوی بودی....

ممنونم که خوب رشد کردی...

ممنونم که دل بابا علی رو شاد کردی....

اینقدر خوشحالم که حتی نمی دونم چی باید بگم...خیلی حس عجیبی دارم....

 

دیروز تا ظهر خیلی استرس داشتم...همش نگران بودم که باز هم با دل شکسته از رو تخت سونو بلند شم..نمی تونستم تو چشمای بابات نگاه کنم...

اما از وقتی که راه افتادیم به سمت دکتر یهو آروم شدم...یه جورایی خودمو زدم به بی خیالی...چون به بابات قول داده بودم هر اتفاقی که افتاد شاد باشم..

وقتی که روی تخت خوابیدم...خانم دکتر شروع کرد...نفسم بالا نمیومد...بابا هم از استرس پشت پرده وایستاده بود...

یهو دکتر شروع کرد به گفتن گزارش که همکارش بنویسه...

تصویر یک ساک حاملگی..

قلبم اومد تو حلقم...ههه..محکم دستمو کوبوندم رو پیشونیم...مطمئن شدم که فقط ساک هست...آخه اگه تو بودی اول تو رو می گفت دیگه...باباعلی میگه منم سرتاسف تکون دادم...

بعد ادامه داد همراه با یک جنین!!!!!

و ضربان قلب طبیعی دیده می شود....

وای که داشتم می مردم!!!

هی به دکتر میگفتم واقعا..می گفت آره..چرا که نه!!

از شدت هیجان نمی تونستم از سرجام پاشم...

فدای اون نقطه کوچولوی تپنده بشم که همه زندگیمونو پر از شادی کرد...عزیز دلم...همیشه باش و زندگیمون رو پراز شادی کن....

بعد همکار خانوم دکتر فشارم رو چک کرد...بهش گفت فکرکنم فشارم رو هزاره...!!!

گفت  نه...الان فقط باید شاد باشی...چندتا نفس عمیق بکش و شاد باشششششش....فشارم 11 رو 7 بود...

بعدش هم وزن مامان!!!!هههه...این دیگه جز اسراره...ولی از بس تو خوشکلم انگشت تو حلقم کردی 2 کیلو لاغر شدم!!

اصلا تو حال خودمون نبودیم...هر وقت نگاه من و بابا بهم می افتاد فقط لبخند می زدیم...

بعد هم که باباعلی شام بردمون بیرون!!ولی خب به قول بابا..حیفه پول که خرج ما کنه!!!!هههههههه...

آخه اون همه غذای خوشمزه رو فقط نیم ساعت تونستم تو معدم نگه دارم!!!هههه...

عاشقتم عزیزمممممم...همین جور خودتو به مامان نشون بده...

 

امیدوارم همه دوستای گلم که منتظره این روزها هستن هم زود زود دلشون شاد بشه...

من و گردو کوچولو رو خیلی دعا کنید....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان محمدجواد
28 دی 90 12:27
یادش بخیر منم دوماه پیش این استرس رو داشتم
سارا
28 دی 90 20:56
واااای مریمی جونم وبلاگ گردو کوچولو مبارک باشه. چقدر قشنگ ماجرای سونو دکتر رفتنون رو نوشتی. گردو جونم، خوشگل خاله حسابی رشد کن و تپلی و سالم بیا تو بغل مامان جون. دوستت داریم خیلی زیاد.
سارا
28 دی 90 20:57
ههههههههه ببخش غلط دیکته ای داشتم
مژگان
30 دی 90 21:19
الان خوندم اشکمممممممم دراومد گردوی خاله همیشه قوی باش و خوب رشد کن بوووووووس
سفانه
11 بهمن 90 0:57
اشکم دراومد مامانی جونم........ الهی به حق پنج تن برات نه ماه صحیح و سالم بمونه و بیاد تو بغلت ..... مبارکت باشه
aren
11 بهمن 90 21:42
عزیز دلم مبارک باشه وب گردو جونم اشکم سرازیر شد این پستو خوندم ایشالا قلبه گردو جون تپلو خاله صدو بیست سال واسه مامان بابای مهربونش بطپه خیلی‌ خوشحالم برات دوستم
سیمین
12 بهمن 90 17:58
وای خدای من خیلی خوشحال شدم گردوی مریم جون قوی باش و حسابی رشد کن تا نه ماه که مامان مریم یه نی نی تپل و مپل بغل کنهههههه