محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

ده ماهگی...

سلام گردوی بهشتی من.. دوست داشتنی ترین گردوی جهانی.. تمام حرکاتت رو دوست دارم و با هرکدومشون تا آسمون ها میرم..     *کادوی تولد مامان یه دندون جدید بود!دوست دارم کادوت رو فرشته کوچولو... *هر وقت که احساس می کنی که حوصله نداری یا دلت می خواد آرامش داشته باشی خودت پستونکتو می ذاری تو دهنت و بازی می کنی..دوست دارم این آرامشت رو.. *یه فیل کوچولو داری که دورش پراز مسیرهای فلزیه و مسیرها پر از مهره های رنگی..بالاخره بعد از چند هفته گاز گاز کردن مهره ها یادگرفتی مهر ها رو تا آخر خط ببری و بالا و پایین کنی..دوست دارم این تفکراتتو... *حلقه های رنگی رو یکی یکی میذارم روی همو منتظر می مونی و بعد یکی یکی برشون می داری..قبلا یا ...
5 خرداد 1392

اردیبهشت نامه!

سلام گرد کوچولوی مامان... سلام عشقه شیرینه من....   وقتی میگیم چشمات کو؟؟؟چشمات رو جمع می کنی و صورتتو میاری جلو و تندتند پلک می زنی.. از 24 اردیبهشت یاد گرفتی..روز اول بهت می گفتیم چشماتو لوس کن!!و تو اینجوری می کردی...بعدش دیگه یاد گرفتی که چشم یعنی چی...   مادر جون برات لالای لای می خونه و تو هم تندتند دستاتو میاری بالا و تکون میدی..و ساعت ها هم بخونه تو با ذوق و خنده نی نای نای  میکنی..اگر هم بنده خدا خسته بشه یا مکث کنه دعواش می کنی..   لیوان رو میدم دستتو میگمم آب بخور...الکی لیوان رو میبری سمت دهنت و صدای آب خوردن درماری..وسطاش هم لیوان رو میاری پایین و میخندی...   صبح ها که با مامان جون تل...
27 ارديبهشت 1392

روز مادر...

نه تنها امروز..                برای همه عمرم...                                             چه هدیه ای بهتر از لبخند تو پسرم..                                                                      همیشه باش بهترین هدیه زندگیم...       ** تو این 18 ماه فهمیدم همه عمرم هم تلاش کنم نمی تونم...
11 ارديبهشت 1392

جشن دندونی

همون روز صبح که اولین دندونتو دیدم یه چیزی تو ذهنم جرقه زد!یکی دیگه از آرزوها و رویاهام به واقعیت تبدیل شده بود!پس باید جشن می گرفتیم تا برای همیشه تو ذهنمون می موند.. همه عکسا و ایده هایی که تو این چند سال در مورد جشن دندونی جمع کرده بودم و مرور کردم تا ببینم چه کارایی می تونم انجام بدم تا بهترین شکل برگزارش کنم.. تصمیم داشتم 21 بهمن جشن بگیرم که دقیقا همون روز باباجون از پیشمون رفت و ماهم رفتیم شیراز و جشن کنسل شد.. نزدیکای عید که خونه تکونی رو شروع کردم تو فکر هفت سینت بودم که چه نقشه ها براش داشتم اما بخاطر باباجون نمیخواستم درستش کنم که مامان و خاله زهرا گفتند که حتما امادش کن و بیارش شیراز،دوباره رفتم تو فکر جشنت! با باباییت تص...
30 اسفند 1391

8ماهگی..

این روزا بیدار شدنت نه دیگه با گریست نه صدای آواز و بازی!!به محض اینکه بیدار میشی پستونکتو در میاری و برعکس میکنی و شروع می کنی به تکون دادن ..یه صدایی شبیه صدای زنگوله داره !! اینقدر تکون میدی تا منو ببینی..وقتی هم که منو میبینی یه لبخنده شیرین میزنی و پستونکو میندازی..واقعا این کارا رو از کجا یاد می گیری کوچولوی شیرین من؟؟!! برا همین همش باید گوشامو تیز کنم ت نکنه صدای زنگولتو نشنوم و زیاد منتظر بمونی...   برا 12اسفند برات وقت اتلیه گرفته بودم..روز قبلش تماس گرفتم که وقت رو فیکس کنم که خانومه گفت پسرتون می شینه؟گفتم تقریبا!گفت اگه نتونه بشینه یا فقط عکس نوزدای میتونیم بگیریم ازش یا باید استند کار بذاریم که برا هر عکس 40 تومن اضافه...
25 اسفند 1391

مروارید...باباجون....روروئک...

چهارشنبه 18 بهمن مطابق هر روز داشتم حریرتو آماده می کردم و تو هم آروم مثله یه فرشته تو بغلم با تعجب دنیا رو ورانداز میکردی..خوشحال بودم که مثل دو روز گذشته بی قرار نیستی.. وقتی که آماده شد با تمام وجود دست و پا می زدی و دست من رو می کشیدی سمت دهنت..اولین قاشق رو که گذاشتم تو دهنت یه صدایی شنیدم " تق ..تق" اصلا باورم نمی شد..فکر کردم اشتباه شنیدم..دوباره امتحان کردم...نه ..واقعا درست بود...زود دستمو شستم . گذاشتم رو لثت...وای خدا یه مروارید جوانه زده بود تو دهن خوشکلت..یه مروارید برا کشف تمام خوردنی ها و گاز زدنی های دنیا تو اون دهن گنجشکیت..با تمام وجود جیغ زدم و خوشحال شدم..انقدر که ترسیدی..بغلت کرده بودم و می بوسدمت!! شاید چند سال پیش ...
7 اسفند 1391

عکسای 6 ماهگی

شب امتحان مامان!!محمد صادق و ملاصدرا...   اولین غذا... لحظه های عاشقانه محمد صادق و میکی موسش دقایقی قبل از واکسن 6 ماهگی.. فکر میکنید برا من غش کرده از خنده؟؟صددرصد اشتباهه با آقا خرسه بالا سرش اختلاط میکنه.. فدای ژست مردونت... اینم روروئک که تازه کشف کرده چیزه خوبیه... ...
17 بهمن 1391

نیم سالگی گردو..

پسر ما نیم ساله شد...به همین سرعت! اصلا نمی دونم این چند سال رو چجوری بدون پسرکم زندگی کردم!همش با خودم فکر میکنم اون روزایی که محمد صادق نبود من چکار میکردم!!انگار یه عمره که دارمش..از اون طرف هم هنوز وقتی یکی بهم میگه مامانش همه وجودم میلرزه...انگار باورم نشده که این فرشته کوچولو ماله منه..خیلی وقتا دچار تضاد میشم..   و اما گزارش شش ماهگی... خبــــر خبــــــــر...خبر اینکه  بالاخره پسر تنبل ما غلت زد و دل باباش رو شاد کرد، هرچند هنور هم باباش غصه داره که چرا بچم هنوز راه نمیره!!چه توقع ها داره از پسرشیرازی *روی صندلی غذا (صندلی حمام که این روزا تبدیل به صندلی غذا شده!چون گردوی چاق ما هنوز نمیتونه کامل بشینه و صندل...
10 بهمن 1391