محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

یه صدای قشنگ...

1390/11/23 13:28
نویسنده : مامان گردو
623 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم...سلام همه امیدم...

امروز یکی از روزای قشنگه مامانه...یکی از اون روزایی که همیشه تو ذهنم میمونه...

بذار از اول برات تعریف کنم...

پریشب مامان اصلا خوابم نبرد، نمی دونم چرا...هرکاری می کردم فایده ای نداشت..حسابی بی خواب شده بودم..بالاخره هرجوری بود شب رو صبح کردیم با هم...صبح هم بخاطر اینکه کسی پیش باباجونم نبود قرار بود من برم مواظب باباجون باشم..خلاصه اینکه صبح هم اصلا نخوابیدم..عصر هم که چشمت روز بد نبینه نیم ساعت خوابیدم سه بار با زنگ تلفن از خواب پریدم ..اینقدر که همه وجودم می لرزید..خب وقتی هم که مامان کم بخوابه نتیجش میشه بالااوردنای پشت هم...دیگه نفس نمونده بود عزیزم..فدای سرت...من همش نگران تو بودم....خلاصه اینکه بخاطر حال بد نامزدی دختر عموجونم هم نرفتم....

تااینکه بالاخره دیشب ساعت یک بیهوش شدم...اما...اما....یهو با یه درد وحشتناک از خواب پریدمممم...وای که چه حال بدی داشتم....فقط ناله می کردم...طفلک بابات ...خیلی ترسیده بود...ساعت رو که نگاه کردم دیدم تازه ساعت 3 هست...هیچی دیگه تا صبح از درد نالیدم...والبته همینطور گلاب به روت بودم...ههههه...اینقدر که ساعت 6 بود که...وای...نمی دونی..خون بالا اوردم...یه کوچولو سکته کردم ولی به روی خودم نیاوردم...ههههه...

هیچی دیگه بابایی توصیه های لازم رو بهمون کرد و تلفن رو کشید و موبایلا رو خاموش کرد و رفت اداره و چند بار تاکید کرد تا بیدار شدی حالتو به من خبر بده...وای چقدر طولانی شد!!!

خلاصش کنم...ساعت ده و نیم بود که بیدار شدیم...هنوز یه کوچولو درد داشتم ولی خیلی بهتر بودم...

به مامان جون خبر دادم که حالم خوب نبوده و دانشگاه نرفتم...طفلک خیلی نگران شد..

به اصرار مامان جون لباس پوشیدیم و رفتیم مرکز بهداشت پشت خونمون...

اونجا یه خانوم ماما بود که تاشنید گردوی من 12 هفتست گفت خیلی کوچولوئه و اصلا امکان نداره که بتونیم صدای قلبشو بشنویم...از من اصرار و  از اون انکار...خلاصه براش تو ضیحات دادم که من چه وضعیتی دارم...فکر می کنی چی گفت!!!ههههههه...گفت اگه قرار به سقط باشه که این هم مثل اون سه تا میره...الهی بمیرم بغض گلومو گرفته بود ..اگه نه هم که برو بخواب با استراحت خوب میشی...

یه لحظه نگاهم به مامان جون افتاد دیدم رنگش پریده...طفلک هروقت با من اومده دکتر ناراحت برگشته...بخاطر مامان جون یه بار دیگه اصرار کردم...بالاخره تسلیم شددددد...آخیششششششش...

رفتم خوابیدم...مامان جون هم همینطور می گفت اگه پیدا نشد نگران نشیا...کوچولوئه...گفتم چشم..ولی خیلی دعا کردم که بشنویم و مامان جون رو خوشحال کنیم....

خلاصه که بسم الله رو گفت وشروع کرد...اما وسط شکمم دنبالش می گشت..بعد هم گفت نیست/..گفتم ببخشید هفته پیش این گوشه سمت چپ بود!!!گفت اونجا که خیلی پایینه!!ولی بخاطر تو امتحان می کنیم....الهی من فدات بشممممممممممم...دقیقا همونجا بودی...هههه..

فدای اون صدای قشنگ قلب کوچولوت که 120 تا میزد...لبخند همه صورت مامان جون رو گرفته بود و می گفت خدا رو شکر...

خانم ماما هم اصلا به روی خودش نیاورد!!ههه...

خلاصه اینکه فدات بشم که دلمون رو نشکستی...

الان همه خاله ها فحش میدن که اینقدر طولانی نوشتم ولی آخه خیلی هیجان داشتم باید کامل می نوشتم...الان هم دوباره دل دردم شروع شد...

ایشالا که همیشه قلبت همین جور خوب و تندتند بزنه...

دعاکن برا همه خاله های منتظر...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مریم
24 بهمن 90 0:29
سلام سايت فروش لباسهاي ما با كلي لباسهاي خوشكل و كفش هاي ناز به روز شد. خوشحال ميشيم از سايت ما ديدن كنين. http://babybrandsstore.blogfa.com امكان پست و پيك به تمام نقاط ايران وجود داره.
مژگان
25 بهمن 90 1:02
وااااااااااااااااااااااااای تمام وجودم سرشار از هیجان و شادی شد الهی به سلامتی الهی همیشه دلتون شاد باشه و قلب گردو تند و منظم بزنه دعا کن منم این روزا رو ببینم
ثمین
5 اسفند 90 23:53
سلام اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیس دیدن کنید منتظرتون هستم