محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

روزهای پراسترس اما شیرین....

1390/12/18 18:03
نویسنده : مامان گردو
657 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همه وجودم...

گردو کوچولوی 11 سانتی من..

این یکی دو هفته خیلی هفته های سخت و پراسترسی برامون بود...چون یه آجیل چاق داشت خودشو برامون لوس می کرد..اما خدا رو هزار بار شکر می کنم که همش بخیر گذشت و تو عزیزم هنوز مهمون دلمی...

از درد های وحشتناک که بخاطرش هرروز تو مطب دکتر بودم تا مشکوک بودن به نشت کیسه آب تا کوتاه شدن طول سرویکس و عمل سرکلاژ..و

همه اینا کلی حرف و خاطره هست امادوست دارم از کنار همه اینا رد بشم و فقط لحظه های شاد بعد از هر کدوم از اون ناراحتیا رو برات بگم....

دوم اسفند رفتیم سونوی ان تی...نمی دونی با چه استرسی خودمون رو رسوندیم ابن سینا..از درد داشتم منفجر می شدم...وقتی نشستم رو دیوار روبرو یه اطلاعیه جدید دیدم!هر کس دوست داره یه خاطره قشنگ از امروز داشته باشه بگه تا سی دی شیرین کاری کوچولوش رو بهش بدن...تو دلم گفتم اگه گردوی من هم حالش خوب باشه میگم تا سی دیشو بهم بدن....بالاخره نوبت من شد و با مامان جون رفتیم تو اتاق..

خانم دکتر شروع کرد...یه سری اندازه زد...بعد یهو با هیجان گفت الهییییییییی....ببین مامان جونش داره برات بوس میفرسته..لبای غنچشو ببین...قند تو دلم آب شد...بعد یهو گفت وای عزیزم ببین چقدر گشنست...چجوری انگشت می مکه...می دیدمت...الهی فدات بشم...

مامان جون اشک تو چشماش بود و هی منو می بوسید...همه وجودمون شادی بود وقتی اومدیم بیرون..

جمعه پنجم اسفند... ترشحات مشکوک داشتم..به مامان جون نگفتم که نگران نشه...بابایی رفت تو کوچه و با پرستار آنکال ابن سینا تماس گرفت...نیم ساعت بعد خانم پرستار زنگ زد..با دکتر هماهنگ کرده بود..داشتم لباس میپوشیدم که مامان جون سراسیمه اومد تو اتاق با خنده گفتم چیزی نیست زود برمیگیردیم...نگرانی تو چشماش موج می زد...رسیدیم بیمارستان تست آمینیو شور دادم..شکر خدا مشکلی نبود...ولی گفتن فردا باید بری سونو تا مطمئن شیم...

چون با عجله اومده بودیم  گوشیامون خونه جا مونده بود..یه بار تماس گرفتیم و خبر دادیم اما تا جواب تستم بیاد خیلی طول کشید..وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون دیدم مامان جون با در حال گریه و دایی با مجتبی نگران جلو در بیمارستان منتظرن...خیلی دلم سوخت برا مامان جون و همون موقع التماس کردم بخدا که دل مامانم رو نشکن...

ششم اسفند با نذر و نیاز رفتیم سونو...دکتر فوری گفت ماشالله چه چشمای درشتی!!

یه نفس راحت کشیدم...بابایی اولین بار بود مستقیم تو رو میدید...دکتر به بابایی دست و پاتو نشون داد..بابایی گفت صدای قلبش...و دکتر صدا رو گذاشت...بابا اشک تو چشماش بود..بعدا گفت دوست داشتم بپرم و مانیتور رو بغل کنم...

بعد گفت جنسیت؟؟!!..دکتر گفت نمی دونم...ولی ما احساس کردیم که یه خانم گردو هستی...هههه..

فقط آقای دکتر گفت که سرویکست 29 ...به دکترت خبر بده...من پیشنهاد سرکلاژ میدم!!

شکر خدا که باز هم شاد برگشتیم...

چهارشنبه یازده اسفند...رفتیم ابن سینا وقت سرکلاژ رو هماهنگ کردیم..رضایت نامه ها رو پرکردیم..و یه مقدار از هزینه رو دادیم..دارو هام رو قطع کردن برا جلوگیری از خونریزی موقع عمل..

باز هم شادیم شکرخدا...

یه هفته همش خوابیدیم و استراحت کردیم...

سه شنبه شانزده اسفند...7 صبح ناشتا رفتیم ابن سینا..بابایی رفت صندوق و ما و مامان جون رفتیم بخش بستری.. پرستار به مامان جون گفت کمکمون کنه تا لباس اتاق عمل بپوشیم...بعد مامان جون رفت پایین..شما هم یادت افتاده بود بیای تو حلقه مامان...دو بار اوردم بالا...پرستار برام سرم وصل کرد و گفت نباید تهوع داشته باشی!!!خلاصه اینکه همه کادر بخش هی میومدن باهات حرف می زدن..خیلی حس خوبی بود...فقط همه می پرسیدن چند قلو؟؟می گفتم یکی!!می گفتن این همه زحمت برا یکی!!!!!ههههه....آخه نمی دونن تو چقدر عزیزی...

خانم حسینی مسئول کارای من بود...خیلی مومن و مهربون...همش به من توصیه های خوب می کرد برای تو...عاشقش شدم...ساعت 8 بردنمون پایین...بعد رفتیم اتاق عمل و...دوست ندارم راجع به یک ساعته بعد از به هوش اومدن چیزی بگم...همه وجودم ترس بود...همون جور که هنوز خواب و بیدار بودم هی به پرستار می گفتم بچم خوبه؟؟هی با ذوق می گفت آره خوبه خوبه....

اومدیم بالا تو اتاق خودمون...بابایی و مامان جون اومدن پیشمون..ساعت 1 هم مرخص شدیم...

هنوز در حال استراحتیم...و شکر خدا هنوز شادیممممم...

می دونم خیلی طولانی شد ولی باید ثبت می کردم خاطراتمون رو...

ایشالا دفعه های دیگه زودتر میام که سرتون به درد نیااد!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نایسل
18 اسفند 90 18:05
ایشالا تا اخرش دوران خوب و خوشی داشته باشی نی نی است ایشالا سالم باشه بیاد تو بغلتتت بوسسسس
خاله مژگان
18 اسفند 90 20:01
سلام مامان گردو. نی نی توی دل منم اندازه نی نی توی دل شماست منم تقریبا همیشن شرایط شما رو دارم ولی هنوز به سر کلاژ نرسیدم ولی خیلی دل درد دارم. ایشاله که نی نی توk صحیح و سالم به دنیا بیاد و شما هم دوران راحتی رو سظری کنید من بلد نیستم کسی رو به لیستم اضافه کنم ولی آدرسم براتون می زارم
بابای ملیسا
18 اسفند 90 21:22
با سلام . ضمن تبریک به خاطر وبلاگ قشنگتون ، وبلاگ ملیسا خانم به روز شد . لطف کنید و با تشریف فرمائی خودتون ، ملیسا ، دختر عزیز من رو خوشحال کنید و با گذاشتن یه یادگاری ، روزهای قشنگش رو قشنگتر و پر خاطره تر کنید . ممنونم از حضور شما
فاطمه
19 اسفند 90 22:19
دوست خوبم خدا براتون این گردوی ناز را حفظ کنه خدا همیشه با شما3 نفر باشه خوندن و ختم کردن قران خیلی همت میخواد و اینکه لطف بزرگیست که خدا نصیب شما کرده انشاا... قبول حق باشدمن همین یک ختم را اگر تا اخر بخونم خیلی همت کردم و فقط امیدم به خداست که ازم قبول کنه پس برای من هم دعا کن
مل مل
21 اسفند 90 20:09
چقدر خوندم و ذوق کردم
سمیه
23 اسفند 90 12:51
الهییییییییییییییییییییی من فدای این گردوی چشم درشت جیگر بشم