محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

اردیبهشت نامه!

1392/2/27 1:35
نویسنده : مامان گردو
765 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گرد کوچولوی مامان...

سلام عشقه شیرینه من....

 

وقتی میگیم چشمات کو؟؟؟چشمات رو جمع می کنی و صورتتو میاری جلو و تندتند پلک می زنی..

از 24 اردیبهشت یاد گرفتی..روز اول بهت می گفتیم چشماتو لوس کن!!و تو اینجوری می کردی...بعدش دیگه یاد گرفتی که چشم یعنی چی...

 

مادر جون برات لالای لای می خونه و تو هم تندتند دستاتو میاری بالا و تکون میدی..و ساعت ها هم بخونه تو با ذوق و خنده نی نای نای  میکنی..اگر هم بنده خدا خسته بشه یا مکث کنه دعواش می کنی..

 

لیوان رو میدم دستتو میگمم آب بخور...الکی لیوان رو میبری سمت دهنت و صدای آب خوردن درماری..وسطاش هم لیوان رو میاری پایین و میخندی...

 

صبح ها که با مامان جون تلفنی حرف می زنم به زور گوشی رو از من می گیری و میذاری دم گوشت..مامان جون باهات حرف می زنه و تو هم غش غش میخندی براش...یه چیزایی هم به زبونه خودت براش تعریف میکنی...بعدش هم گوشی رو میخوری..هر از گاهی هم پشت گوشی رو نگاه می کنی که ببینی میتونی مامان جون رو پیدا کنی یا نه!!

یک هفته ای میشه که دیگه خودت بدون اینکه بهت بگیم وقتی می خوای بری دد بای بای میکنی..یااگه کسی بخواد بره بیرون زود باهاش بای بای میکنی..اگه هم همین جوری الکی بهت بگیم بای بای کن اصلا توجه نمی کنی...یکم به در نگاه می کنی و وقتی می بینی خبری نیست کاری نمی کنی..

این روزا اگه بابا یا عمو بخوان برن بیرون انقد دعوا و سروصدا می کنی که مجبور میشن ببرنت!

روز اول فروردین گفتی بابا...الان دیگه دد و مامان هم میگی...البته مامان رو فقط وقتی ناراحتی و خوابت میاد میگی!!

11 اریبهشت تب بدی کردی و از شبش هم اسهالت شروع شد...فکر می کردیم از دندونه...اما هرچه صبر کردیم بهتر نشدی...رفتیم دکتر...متاسفانه تو یک هفته مریضیت 300 گرم وزن کم کرده بودی..اصلا هم اشتها نداشتی...نه به شیر نه به غذا...دکتر انتی بیوتیک داد...شکرخدا به محض شروع انتی بیوتیک مشکل اسهال حل شد...اما ابریزش بینی و سرفه های وحشتناکت خوب نشد..از امروز یه داروی جدید میخوری برا سرفه هات..امیدوارم زوده زود خوب شی...

اگر ساعت ها برات قران بذارم میخکوب میشی و گوش می کنی...صدای اذان رو که دیگه نگووو...هر جای خونه باشی و صدای اذان رو بشنوی با کله خودتو می رسونی!!البته با روروئک!! و همراهش شروع می کنی به خوندن...

عاشقه کتاب خوندن و نقاشی کشیدنی..لی لی حوضک و کلاغ پر هم !!

کتابتو میدم دستت..خودت میشینی و ورق می زنی و با عکسای کتاب حرف میزنی..

عاشقه تکون خوردن برگ درختا هستی و با گلها حرف میزنی...

عصرا که باروروئک میریم پارک دنباله کلاغا میدوی و کلی باهاشون می خندی...

همچنان عاشقه حموم و وان و اسباب بازیای حمومت هستی...

 

این یکی دوهفته بخاطر بودن مادرجون و اقاجون وقت نوشتن نداشتم و ندارم..اما گفتم تا یادم نرفته بیام اینا رو یادداشت کنم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

گل حنا
28 اردیبهشت 92 15:29
سلام مریم عزیزم چقدر شیرین تعریف میکنی از گردو کوچولوی نازت. انشالله همیشه زیر سایه شما سالم و شاد و سعادتمند باشه ایشالا بیایم عروسیش... میدونی که عروسیش ما فامیل عروسیم