مروارید...باباجون....روروئک...
چهارشنبه 18 بهمن مطابق هر روز داشتم حریرتو آماده می کردم و تو هم آروم مثله یه فرشته تو بغلم با تعجب دنیا رو ورانداز میکردی..خوشحال بودم که مثل دو روز گذشته بی قرار نیستی..
وقتی که آماده شد با تمام وجود دست و پا می زدی و دست من رو می کشیدی سمت دهنت..اولین قاشق رو که گذاشتم تو دهنت یه صدایی شنیدم " تق ..تق" اصلا باورم نمی شد..فکر کردم اشتباه شنیدم..دوباره امتحان کردم...نه ..واقعا درست بود...زود دستمو شستم . گذاشتم رو لثت...وای خدا یه مروارید جوانه زده بود تو دهن خوشکلت..یه مروارید برا کشف تمام خوردنی ها و گاز زدنی های دنیا تو اون دهن گنجشکیت..با تمام وجود جیغ زدم و خوشحال شدم..انقدر که ترسیدی..بغلت کرده بودم و می بوسدمت!!
شاید چند سال پیش ..اون روزایی که پر از غرور نوجوونی بودم اگر همچین چیزی می شنیدم می خندیدم اما الان برا یه مروارید تو دهن پسرک داشتم بال در می اوردم..
انقدر هیجان داشتم که بقیه غذاتو ندادم و تند تند این خبر رو به همه جای دنیا مخابره کردم...
خدایا شکرت...
دو روز بعد دوباره بی قرار شدی و من اصلا فکر هم نمی کردم که یه مروارید دیگه تو راه باشه...صبح 23 بهمن دومین مروارید هم رو نمایی شد..
عصر 21 بهمن رفتیم شیراز با قطار..
چون دیگه باباجون بین ما نبود...همه وجودم غصه و دلتنگی بود..
یاد شب شام غریبان افتادم..وقتی که بابات و مامان جون رفتن برا مراسم..تو همش گریه می کردی و نااروم بودی..تو بغلم و راه می بردمت ولی باز هم ساکت نمی شدی...باباجون با نگرانی پرسیدن چی شده؟! این بچه این جوری نبود؟؟ گفتم فکر کنم دلش باباشو میخواد..هر شب این موقع اون می خوابوندش..باباجون بلند شدن و گفتن:آها..پس دلش یه مرد میخواد...بده بغله من...
با نگرانی دادمت بغلشون..آخه دست درد داشت باباجونم...
تا رفتی بغل باباجون آروم شدی.. با هم راه رفتید..باباجون برات شعر میخوند و حرف میزد...یه ربع ساعتی که گذشت باباجون گفتن انگار سرش سنگین شده ببین خوابه؟؟!! نگاهت کردم..خوابیده بودی..
خوشحالم که بودن با باباجون رو تجربه کردی..
مهربونترین و پاک ترین آدمی که به عمرم دیدم..کاش بیشتر پیشمون بود تا خاطراتش به یادت می موند...
عصر 25 بهمن تو اون شلوغ پلوغی خونه مامان جون با سینی چای از اشپزخونه اومدم که یهو چیزی محکم خورد به پام..با اخم برگشتم ببینم چی بوده که یه دفعه همه وجودم شادی شد...یه فرشته کوچولوی خندان تو روروئک..اصلا باورم نمیشد...یاد گرفته بودی با روروئک حرکت کنی..خودت هم راضی بودی..این موفقیتت رو مدیون روروئک حسنا و محبت زن دایی فاطمه هستی که همه وسایل حسنا رو برامون اورده بود پایین...
تو این روزای پر ازغصه وجود تو و شیرین کاری هات یه نعمته خیلی بزرگه...
والبته وجود شما سه تا...فاطمه...حسنا و تو...برای هممون شادی محضه...