محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

پسرم....

1390/12/29 17:08
نویسنده : مامان گردو
569 بازدید
اشتراک گذاری

پدرت گفت که میلاد تو در یاد من است..

مژده دادند که نوزاد شما سینه زن است....

سلام آقا محمد صادقم...

فدای اون قد و بالات...

ممنون که عیدی قشنگ من و بابا شدی...

 

دیشب  دوباره تا صبح از دل درد نخوابیدم..ولی به کسی چیزی نگفتم چون فکر می کردم که زود خوب میشه یا مثل دردای همیشگیه...اما بهتر نشد که نشد...

دردم مهم نبود همش نگران تو عزیز دلم بودم...بالاخره نزدیکای ظهر بود که دیگه اشکام داشت سرازیر می شد...به اصرار بابایی با پرستار آنکال ابن سینا تماس گرفتیم و اونم گفت که خودتون رو برسونید بیمارستان بهمن...چون دوباره مثل هربار شما روز تعطیل یادت افتاده بود شیطونی کنی...

من که می دونم قضیه چی بود....ههههه...من از دیروز هی به بابات می گفتم ما رو ببر بازار گل که هم سبزه و ماهی بخریم هم چند تا گل خوشکل...ولی می گفت نمیشه فقط استراحت... تو هم گفتی حالا که با زبون خوش ما رو نمی بری گردش من هم به زور می برمتون....ههههه....فدات بشم من....

خلاصه اینکه رفتیم بیمارستان....خانم محمدی همون مامای مهربونی که دفعه پیش هم کارامون رو کرد اونجا بود...فشارم رو چک کرد 10 رو 6 بود... گفت اول صدای قلب رو چک می کنیم بعد به دردت میرسیم....شروع کرد به گشتن دنبال قلب کوچولوت...این دفعه دیگه خودم رو زدم به بی خیالی..وگرنه باید سکته رو می زدم ...دقیقا 25 دقیقه شکممو گشت ...همه ماماها میومدن می گفتن کمک کنیم؟؟!!.. و خانم ماما می گفت نه پیداش می کنیم خودمون...بله..بالاخره جوینده یابنده بود!!یافتیمت شیطون بلا...بس که تکون میخوری ....

بعد فرستادنمون آزمایشگاه برا آز ادرار...و گفتن تا جوابش بیاد برگرد همین جا تو بلوک زایمان تا یه وقت مشکلی پیش نیاد...

برگشتم چون دردم هم بیشتر شده بود...تصمیم گرفتن که یه کنترل شکمی داشته باشن...لباس بیمارستان کردن تنم و وارد بخش زایمان شدم....رو تخت خوابیدیم و خانم امیری مسئول بخش..که یه خانم خیلی مهربون و مومن بود اومد پیشمون...کنارم نشست ...دستش رو گذاشت رو شکمم تا انقباضام رو چک کنه و شکر خدا تو 20 دقیقه هیچ انقباضی نداشتم و معلوم شد اون دردا از چیز دیگه است...

تو این فاصله جواب آز اومد و بله یه مقدار عفونت ادراری داشتم...با دکتر تماس گرفت و دکتر هم کلی انتی بیوتیک بهمون داد و یه سونو!!! ایول عاشقه سونو ام من...ههههه...

چون روز تعطیل بود فقط تو همه تهران یه سونو باز بود!!این از اون چیزاست که این همه بیمارستان خصوصی و شیک یه سونو ندارن!!همه مریضاشون رو با امبولانس می فرستادن سونو اطهری...

با نامه بیمارستان رفتیم سونو...خیلی شلوغ بود... منتظر موندیم و از گشنگی سرم گیج می رفت...بابایی همه مطهری رو گشته بود اما یه رستوران پیدا نکرده بود که غذا داشته باشه...ساعت 3 بود... ذرت مکزیکی و سالاد یونانی گرفته بود که بیشتر گشنمون کرد..بعدش رفتیم یه دنت خوردیم با آبمیوه!!

هوا عالی بود تو پارک جلو سونو نشسته بودیم...رفتیم بالا و دیدیم نوبتمون گذشته!!!خلاصه اینکه کلی مامان قلمبه نگران اونجا بود...خیلی ها بستری بیمارستان بودن و با سرم نشسته بودن..شکر خدا بخاطر نعمت هاش...

خلاصه نوبتمون شد و بابایی با اصرار اومد تو اتاق...

دکتر تا نشست گفت اینم که پسره...امروز همه پسرن!!!ههههه....الهی فدات شم...من و بابا از ذوق داشتیم بال در می اوردیممممممم....به هم نگاه  کردیم و خندیدیم...

شکر خدا همه چیز نرمال بود و  یه هفته هم بزرگتر از اون چیزی بودی که فکر می کردیم...یعنی 17 هفته و 4 روز...ماشالله به گردوی چاقم...همینجور خوب بزرگ شو...

با شادی برگشتیم خونه....تو راه کیک خریدیم و اومدیم خونه....

و تو یه چشم به هم زدن بابات همه دنیا رو خبر کرد....هههههه...

خلاصه اینکه بهترین 29 اسفند ما بود... و تو بهترین عیدی ما شدی محمد صادقم...

برا همه منتظرا دعا کن عزیزمممممم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ضحا
3 فروردین 91 15:32
به به وبلاگ نو مبارک.....بگو نیستی کجایی.......!!!!!! مبارک باشه.....خیلی خیلی خوشحال شدم.پسملی هم مبارک اسمشم مبارک.ایشالا همیشه نامدار باشه.....
اعظم
4 فروردین 91 23:53
خدا رو شكر نميدوني چه قدر برت خوشحالم...........براي منم دعا كن گلم......
افسون
5 فروردین 91 0:23
ؤای خاله مامانت رو خوب اذیت میکنیها.ایشالله به سلامت پا به دنیا میزاری و اذیتات یه جور دیگه میشه