ابرو قشنگه ما...

سلام ابرو قشنگه مامان...

عزیز دلم امروز دوباره وقت دکتر داشتیم...وقتی رسیدیم فهمیدیم که اشتباه شده و یادشون رفته وقتمون رو ثبت کنن..برا همین دکترم نبود...ولی من چون حالم خوب نبود و خیلی هم استرس داشتم گفتم با هر دکتری که هست برام وقت بذارید...اینجوری شد که برااولین بار دکتر رزاقی رو دیدیم...یه دکتر جوون..خوش اخلاق و مهربون...با خانوم دکتر داروهامو چک کردیم و راجع به عمل هفته گذشته صحبت کردیم..و دکتر گفت کمر درد و دل دردت از عمله و پادرد هم حتما بخاطر امپولا...وچون شما دیگه برا خودت یه گردوی حسابی شدی امپول هرشبی مامان شد هفتگی...

بعد هم قسمت خوب ماجرا...که چی بود؟؟...بله دیگه...سونو...

با سلام و صلوات رفتم رو تخت و دکتر شروع کرد...فوری مانیتور رو برگردوند رو به من گفت ببیننننننن...چه ابروهایی داره...ههههههههه...الهی فدات شم ...گفتم ماشالله...بچه من و باباشه...ابرو نداشته باشه چی داشته باشه...کلی با دکتر خندیدیم...بعد گفت ببین صورتش رو به ماست..حالا که داره نگاهت میکنه تو هم یکم ببینش...ای جونم چند دقیقه ای خوب دیدمت...بعد هم گفت این قلبشه...اینم مثانه..ببین جیش داره...هههه..بازهم کلی خندیدیم...گفتم گردوی ما چیه؟؟گفت خیلی تکون میخوره نمبینم..مگه فرق می کنه؟؟گفتم نه...بابش میخواد مراسم اسم گذاری انجام بده...گفت بگو فعلا دوتا اسم انتخاب کنه تا بعد از عید ایشالا...ماهم گفتیم چشممممممم...

بعد هم خوشحال و خندان وقت بعدی رو گرفتیم و اومدیم...توی راه یهو خیلی گشنمون شد...از وقتی تو مهمون دلم شدی هر وقت گرسنه میشم سکسکه ام شروع میشه...یهو سکسکه کردم...مامان جون گفت الهی بمیرم خیلی گشنه ای؟؟؟ههههه...منم مثله مظلوما گفتم خیلی...یهو چشممون افتاد به رستوران اسکان...مامان جون گفت چه خوش موقع بریم ناهاررررر...من هم از خدا خواسته با عمو محمد و مامان جون رفتیم ناهار..باباجون رو هم خبر کردیم..خودشو رسوند و یه ناهار حسابی خوردیممممم...

خلاصه اینکه خیلی روز خوبی بود عزیزم...واینها همش بخاطر توئه...