سلام سیزده ماهگی..سلام دنیا!!
گردو کوچولوی تنبل من بزرگ شدن و قد کشیدنت..شیرخوردن و غذا خوردنت...نشستن و گاگله کردنت..حرف زدن و خندیدنت...بازی کردن و شادی کردنت...کنجکاوی و یاد گرفتنت..همه و همه اینقدر شادی تو دل من بوجود آورده که نمی دونم چطور هنوز زنده ام واز ذوق جون ندادم...همش مثل یه رویای شیرین می مونه و باورم نمیشه که این منم که دارم این همه شیرینی رو می چشم..داشتن تو نه تنها برام تکراری نمیشه بلکه هرروز بیشتر و بیشتر جذاب میشه..هرچی بیشتر فکر میکنم میبینم نه تنها بوجود اومدنت معجزست بلکه هر لحظه وجودت و بزرگ شدنت معجزست...
واقعا با هیچ کلمه ای نمیتونم لحظه ای که خودت بلند شدی و راه رفتی رو تعریف کنم..
حالا دیگه چند روزیه تو خونمون از صدای تِپ تِپ کف دستات خبری نیست..بیدار که میشی مثله یه فرشته ناز چشمات رو می مالی و اولین چیزی که میگی اَما اَم بده..بعد من از تو همون آشپزخونه میگم یاعلی بگو ..اون وقته که صدای قدم های کوچولوت رو میشنوم که با احتیاط و لرزون برشون می داری و میای سمت من و نزدیکه من که میشی خودتو پرتاب می کنی تو بغلم و پاهامو محکم می گیری..
خودت هم اینقدر از این کارت شگفت زده ای که تمام مدت که راه می ری بلند بلند می خندی و آواز می خونی...خیلی وقتا هم برای خودت دست می زنی..تنبل کوچولوی من ..دیر راه افتادی اما خوب و راحت راه افتادی و هر روز ساعت ها برای خودت قدم می زنی..
هر روز عصر باهم میریم بیرون و تو با تمام سرعتت می دوی و من هم نفس زنان دنبالت..
عاشقتم گردوی راه رونده من!!