مهرماه گردوی پرمهر من...
این روزا یه جور عجیبی عاقل شدی انگار...
انگار یاد گرفتی عاقلانه و انتخاب شده محبت کنی!دیگه هرکسی رو بوس نمی کنی مثل طوطی، وقتی که بهت میگن محمد صادق فلانی رو بوس کن! اول نگاه می کنی بعد اگه دوست داشته باشی لبخند می زنی و با تمام وجودت بوس می کنی!
وقتی که غذا می خوری لقمه هات رو به من و بابا تعارف می کنی!و هرچه که میزان محبتت تو اون لحظه بیشتر باشه بیشتر اصرار می کنی و اگه دیگه خیلی قلمبه شده باشه لقمه رو از دهنت درمیاری و اصرار می کنی که بخوریم!که البته بابات با کمال میل میخوره!
و نهایت محبتت اینه که پستونکت رو درمیاری و میدی به من و میگی بخور...دوستت دارم گردوی مهربونمممم...
علاقه شدیدی به باباجون پیدا کردی و شریک خوراکیاشون شدی!تا لیوان آب رو برمیدارن که بخورن می دوی پشت سرشون و می گی آب بده!!
یکی دو روزه وقتی میخوای گریه کنی من میگم محمدصادق گریه؟؟ و تو انگشتات رو جمع می کنی و انگشت اشارتو میاری جلو صورتتو تکون میدی و میگی نه نه نه!!و بعد می خندی...
باهم شعر می خونیم و تو آهنگ شعرارو می زنی..
کتابات رو میاری و من قصه هاشو می خونم و تو کتاب رو برگ می زنی..مقید هم هستی که یکی یکی ورق بزنی..
این روزا رو که تعامل دو طرفه پیدا کردیم رو دوست دارم...احساس می کنم داریم وارد یه مرحله جدید میشیم..یه مرحله که هم عشق ورزیدنیه هم ترسناک...می ترسم اونی که باید باشم..نباشم..
می ترسم کاری که می کنم درست نباشه..
یه نوع عذاب وجدان مادرانه دارم که البته از روز اول بدنیا اومدنت با من بوده و حالا هر روز که عاقلتر میشی خودشو بیشتر نشون میده..
دعاکن بتونم اونی که دوست دارم باشم و تو هم بهترین بشی... بوس برای تمام مهربونیات وخوشمزگیات....