محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

آرمه داری *

1391/1/30 21:31
نویسنده : مامان گردو
880 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر کوچولوی خودم...

پنجشنبه شب مامان جون رو هرجوری بود مرخص کردیم..اخه می دونی که مامان جون بیمارستان رو دوست نداره...وقتی اومد خونه خیلی حالش بد بود..از درد زیاد همین جور اشکاش میومد..

خیلی دلم گرفته بود..مامان جون خیلی مهربون ومظلومه...اصلا نمی تونم درد کشیدنشو ببینم..با هرتکون کلی خون از گوشش می ریخت بیرون...من هم  که هم دل درد داشتم هم اینکه یه کوچولو احساس سرماخوردگی داشتم...هیچ کاری نمی تونستم بکنم...ناراحت بودم از اینکه تو این موقعیت هیچ کس نیست که از ما مراقبت کنه..آخه مامان جون عادت داره تا مشکلی برا یکی پیش میاد خودشو می رسونه برا کمک..اما حالا... کم کم داشتم افسرده می شدم که خاله زنگ زد و گفت مهمون دارم ولی برا مامان سوپ درست کردم...یکم حالم بهتر شد...دایی مهدی هم که از صبح اومده بود و همراه مامان جون بیمارستان بود رفت و غذا رو اورد...

شب خوبی نبود اما هرجوری بود گذشت...

صبح جمعه حدود ساعت 10 بود که عمو محمدت زنگ زد و گفت امروز میخوام برات آرمه داری  برگزار کنم...هههه...خندم گرفته بود که اینقدر حواسش به همه چیز هست...گفتم نمی خواد..آخه تو عید الهام جون یه بار به نحو احسن برگزار کرده بود!!

خلاصه اینکه حداقل خوبیش این بود که لازم نبود غصه ناهار رو داشته باشیم!!

حدود ساعت 2 بود دیگه تو داشتی معده مامان رو گاز گاز می کردی که شکرخدا عمو محمد از راه رسید با کلی غذای خوشمزه....برامون ته چین و چیکن استروگانف و کشک  بادمجون و سالاد ماکارونی و سالد شیرازی آماده کرده بود...واقعا نمی تونستم باور کنم که خودش تنهایی این همه کار رو کرده باشه ...همه چیز عالی بود...خیلی چسبید بهمون..فقط عمو یاداوری کرد که آشپزخونه ما رو ترکونده و اومده..هههه..ولی اینقدر غذاهاش خوب بود که اون رو ندیده بگیریم ...هههه..

خلاصه اینکه این سومین آرمه داریمون بود خوشکلم...اولیش کوفته سبزی زن دایی فاطمت بود...زحمت دومی ر. الهام جون کشید که لازانیا و کلم پلو و حلیم بادمجون بود و این سومی هم که فراموش نشدنیه...ایشالا تو عروسی عمو باید جبران کنی...

شنبه صبح با گلو درد و تب از خواب بیدار شدیم...خیلی حالم بد بود و همش نگران تو بودم چون تکون نمی خوردی..البته فکرکنم از شدت بی حالی من تو هم بی حال بودی..از ضعف نمی تونستم از جا پاشم..فکرکن یهو دیدم مامان جون با اون حالش داره برامون فرنی درست میکنه...می دونی کی بیشتر ناراحت شدم ؟؟!!وقتی که دیدم همونجور که کار میکنه از پانسمانش خون میچکه...دلم داشت می ترکید که نمی تونم کاری کنم تازه سربار هم شدم..

همون موقع خاله زهرا از شیراز زنگ زد که حالمون رو بپرسه..صدای گرفته من و مامان رو که شنید خیلی ناراحت شد که تنهاییم..آخه فکرکرده بود کسی میاد کمکون...گفت حتما اولین بلیط هواپیما رو  میگیرم و  میام...یکم دلم آروم شد..

البته بعد از تلفن خاله...خاله زیبا اومد و تا عصر پیشمون بود...

شکر خدا از یکشنبه عصر خاله اومد و خیالم خیلی راحت شد...بنده خدا نمیذاره من و مامان جون از سرجامون تکون بخوریم..و شکرخدا مامان جون رو به بهبوده...سرماخوردگی من هم تقریبا خوب شده و شما هم دوباره تکونای خوشکلتو شروع کردی...

این روزها شروع شدن ختم پنجم قرانمون همراه شد با تموم شدن چله زیارت عاشورا و حدیث کسامون...باورم نمیشه که دارم این روزهای قشنگ رو باتو تجربه میکنم...اون هم تو این روزهای پرطراوت بهار...ایشالا که بادنیااومدنت همه زندگی ما رو همیشه بهاری کنی...

 

دوستت دارم محمدصادقم....

*آرمه داری هم یکی دیگه از مراسمات خوشمزه شیرازی هاست...که البته همون ویارونه هست...ولی خب ما خیلی رسمی تر و خوشمزه تر و گسترده تر برگزارش می کنیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سپيده مامان شايان
31 فروردین 91 23:31
سلاممممممممممممممم ديگه چيزي نمونده مريمي جون صداي بال فرشته ات رو مي شنوممممممممممممم بووووووووووووووووس
شهرزاد
2 اردیبهشت 91 12:02
عزیز دلم الهی شکر که خوب شدی ایشالا مامان گلت هم زودتر حالشون خوب بشه و نگران چیزی نباشی این آرمه داری هم خیلی جالب بود مخصوصا اینکه عموی نی نی ت برات برگزار کنه. مواظب خودت باش عزیزم بوووووووووووووووس