اول اردیبهشت ماه جلالی بلبل گوینده بر منابر قضبان...
سلام سلام..
یه سلام اردیبهشتی...
همیشه عاشق اردیبهشت و هواش بودم وهستم..از وقتی هم که باباییت اومده تو زندگیم واقعا اردیبهشت قشنگ ترین ماه زندگی مامان شده...
هر سال برای تولد بابایی خیلی تدارک می دیدم و از یکی دو هفته قبل شروع می کردم به برنامه ریزی...چند مدل غذا و دسر و کیک درست میکردم..و هرسال با یه روش جدید از مهمونا پذیرایی می کردم..اما میدونی که عزیزم همه این کارا رو با ذوق و شوق انجام میدادم اما تو دلم غصه داشتم که تو پیشمون نبودی...
اما امسال چون شما مهمون دلم بودی من هیچ کاری نکردم...البته ناگفته نماند که الان سه ماهه که هیچ کاری نمی کنم و استراحتم...اما نه بابایی ناراحت بود نه من...
ولی من همین جور تو فکر بودم که یه کار کوچیک هم شده انجام بدم...برا همین با عمو محمد و مامان جون هماهنگ کردم...برا اینکه کسی به زحمت نیفته تصمیم گرفتم مهمونی رو صبحونه برگزار کنیم ..اون هم تو پارک...برا همین مامان جون زحمت کشید مهمونا رو دعوت کرد ..من هم یه لیست خوشمزه تهیه کردم و عمو محمد هم زحمت خرید رو کشید...هرچیزی که فکرکنی بشه برا صبحونه خورد اماده کردیم....یه کیک خیلی خوشکل و خوشمزه هم خریده بود..
خلاصه اینکه صبح جمعه اول اردیبهشت همگی رفتیم پارک ملت...هوا خیلی عالی بود..همه چیز هم تکمیل و خوشمزه...
بعد از صبحونه هم یکم همه بازی کردن ...بعد با کمک عمو یکی از درختای پارک رو تزیین کردیم!!هههه...خیلی جالب بود هرکس رد میشد با تعجب می گشت دنبال یه بچه!!هم بخاطر تزیین هم بخاطر بشقاب های بچگونه ای که خریده بودیم!!!
بعد از کیک بازی نوبت کادو بازی بود...من که چون نمی تونستم برم بیرون به بابایی پول دادم...اما بابات خوش بحالش شد و کلی کادو گیرش اومد...آقاجون و مادر جون هم از شیراز کادو فرستاده بودن.....تا ساعت 12 پارک بودیم و بعد اومدیم خونه...بابا خیلی سوپرایز شده بود ...چون اصلا درجریان نبود...
وقتی اومدیم خونه و ناهار خوردیم احساس کردم دارم از خستگی می میرم...میخواستم بخوابم که یهو یه لگد جانانه زدی...از اون لگدا که منو از جا پروندی....یکم باهات صحبت کردم و دوباره چشام رو بستم ...اما تو تازه سرحال شده بودی و دلت بازی میخواست انگار...خلاصه اینکه انقدر لگد بارونم کردی که خواب از سرم پرید...تقریبا یه دوساعتی این کارت ادامه داشت...الهی من فدات بشم...
خستگی تو تنم مونده بود و نمی دونستم با مهمونی شب چکار کنم!! خاله بهاره شام دعوتمون کرده بود...
حدود ساعت 6 بود که رفتیم مهمونی ...اونجا هم علاوه بر بابایی ما هم سوپرایز شدیم!!خاله بهاره برا باباییت کیک درست کرده بود و یه جشن تولد حسابی گرفته بود..بعد از کیک بازی مجدد و خوردن شام خوشمزه ساعت 11 راه افتادیم سمت خونه...اما تو آنچنان ترافیکی گیر کردیم که باور کردنی نبود...خیلی وقت بود که این همه تو ترافیک نمونده بودیم...شما هم که حسابی حال منو جاااوردی...انقدر که مجبور شدم از ماشین پیاده بشم و یه ربع ساعتی پیاده روی کنم...ساعت 1 رسیدیم خونه...
انقدر همه وجودم درد می کرد که حتی جون نداشتم امپولمو بزنم...به زحمت خودمو رسوندم تو رختخواب...فکر می کردم الان بیهوش میشم...اما پادرد امونم رو بریده بود..نمی دونم چرا؟؟!!
خلاصه اینکه تا ساعت 4 بیدار بودیم !!!ساعت 4 هم دایی مجتبی و زن دایی و حسنا از راه رسیدن...
عشقه عمه هم سرماخورده بود و تب داشت و همین جور گریه می کرد...
خلاصه اینکه مامانی تا 6 صبح بیدار بودیم...و بعد از اون نمی دونم کی بیهوش شدم...البته سه ساعت بیشتر نخوابیدیم اما خوب بود..خستگی من در رفت ولی انگار تو هنوز خسته ای...چون هنوز هم تکونات کوچولو و کمه...ایشالا زود دوباره سرحال بشی و لگد بارونم کنی خوشکلم....
ایشالا سال دیگه تو صحیح و سالم تو بغلمون هستی و با هم یه تولد خوشکل و شاد برا بابای مهربون و زحمتکشت می گیریم..
مهربون ترین بابای دنیا..
همراه ترین بابای دنیا...
زحمتکش ترین باباب دنیا...
تولدت مبارک..
ایشالا همیشه سایت بالاسر من و محمدصادق باشه...