محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

سونویی به نام تارگت...

1391/1/24 23:25
نویسنده : مامان گردو
2,054 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر تپلی خودم...

فدای اون قد و بالات...

 

عزیزم بالاخره هرجوری بود با دردها کنار اومدم تا صبح پنجشنبه...

صبح ساعت 6 اول مامان جون رو از زیر قران رد کردم و کمکش کردم تا عازم بیمارستان بشه..مامان جون عمل پیوند پرده گوش و رفع گرفتگی شیپور استاش داشت...

بعد از رفتن مامان جون و باباجون دیگه خوابم نبرد...آخه از اسم این سونو وحشت کرده بودم...نمی دونم چرا...از هرکس هم میپرسیدم نمی دونست اصلا چی هست...تو دلم غوغایی بود...شما هم که طبق معمول آقای گرسنه تشریف داشتی...بساط صبحانه رو روبراه کردم..ساعت 7 باباییت بیدارشد و بعد از صبحانه رفتیم سمت ابن سینا..دل تو دلم نبود...وقتی رسیدیم برای ائلین بار دیدیم نفر دوم هستیم...کلی ذوقیدیم که زود کارمون تموم میشه...اما به قول آقوی همساده خدا گرزحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری!!!

خانم دکتر نیومده بود ..گوشیش رو هم خاموش کرده بود!!تقریبا ساعت نه و نیم بود که تشریف فرما شدن!!بعد هم فرمودن اول همه ان تی ها رو بفرست!!بابات اینقدر کلافه شده بود که بی خیال شلوغی کلینیک کفش و کتش رو دراورد رو صندلیای ردیف عقب خوابید!!!!!!!همه ان تی ها هم یا دوقلو بودن یا سه قلو!!!البته خب برا من جالب بود و از دیدن اون همه مامان قلمبه سرحال اومده بودم ولی خب دل درد و استرس داشت کلافم می کرد...تااینکه بالاخره نوبتمون شد...

بابایی فورا به خانم دستیار یاداوری کرد که ما سی دی شیرین کاری گل پسرمون رو میخوایم...من هم خوابیدم و دکتر شروع کرد...من فوری زل زدم به مانیتور تا قلب خوشکلتو ببینم...نمی دونم چرااینقدر حساس شدم...همین که دیدمش یه نفس عمیق کشیدم وراحت شدم...دکتر شروع کرد به چک کردن اندازه هایی که لازم داشت...اونجا بود که فهمیدیم این سونویی هست برای چک کردن تمام اندامها...مغز...قلب...کلیه...کبد...معده...سایز و فعالیتشون...و حرکتاشون...حتی انگشت های کوچولوت رو بررسی کردن...الهی فدات شم که اینقدر بزرگ شدی که که تو سونو کامل دیده نمیشی..

باید بودی و قیافه بابات رو می دیدی...همچین فرو رفته بود تو مانیتور....البته بعدا فهمیدم که از اون همه چیزی که دکتر چک کرد فقط قلب و دنده هات رو دیده!!!!هههههه...میگفت نمیفهمیدم...بعدا که توخونه فیلم رو بازبینی کردیم متوجه  شد!!!

خلاصه اینگه شکرخدا دکترراضی بود...والبته شاخامون دراومد وقتی که سایز شما رو 25هفته و5 ورز اعلام کرد...!!!ماشالله به پسر تپلی خودم...که دو سه هفته بزرگتر بودی...ماشاللههههه...همیشه خوب باش عزیز دلم....

بعدازاون رفتیم برای ویزیت ماهانه...بعد هم دکتر تغذیه...بعد هم رفتیم بارییس مرکز هماهنگ کردیم براانتخاب دکتر ثابت...دکترمون شد خانم دکتر رزاقی وبیمارستان هم بهمن ان شاالله...

دیگه تقریبا ساعت 2 بود وما ازگشنگی هلاککککککک....اینقدر باعجله اومدیم سمت خونه که سی دی رو جاگذاشتیم...که البته عصر بابایی رفت و اوردش...

خلاصه اینکه عزیزدلم هر روز که میگذره بیشتر عظمت ولطف خدا رو احساس میکنم و واقعا نمیدونم چطورباید قدردانش باشمبابت تو معچزه بزرگ زندگیم...

دوستت دارم شیرین ترین اتفاق زندگیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ضحا
28 فروردین 91 15:37
خداروشکر که همه چی عالی بوده و پسمل تپلی رو زیارت فرمودین.. دردات خوب شدن؟بالاخره از چی بود؟ انشالله که همیشه شاد و سلامت باشین.