هیئتی کوچولوی ما...
سلام عزیز دلم...
امروز اومدم تا برات از هیئت دیشب بگم و بیدار شدن امروز صبحمون...
پسر قشنگم...
از هیئت دیشب بگم برات...مثله همیشه عالی بود..
یکی از بزرگترین شادی های زندگیم اینه که من تو رو از این هیئت دارم...همون شب هایی که میومدیم هیئت تو اومدی تو دلم...بعدش هم یکی از شب های هیئت بود که فهمیدم تو اومدی...و حالا...حالا هم دیشب همین که سینه زنی شروع شد انگار تو هم سینه می زدی...الهی فدات بشم...همچین تکون میخوردی که احساس کردم نمی تونم بشینم ..برا همین یه چند دقیقه ای وایسادم...
عاشقتم عزیزم که با صدای سینه زنی حرکتت رو شروع کردی...
ایشالا که وقتی هم بدنیا اومدی هیئت رو دوست داشته باشی...
بعدش هم که نذری خوشمزه خوردیم...عالی بود..تو هم که حسابی دوست داشتی...
واما امروز صبح...از بعد از نماز خیلی گرسنه بودیم..یه شیرینی کوچولو خوردم و به زور خوابیدم..
هروقت هم بیدار می شدم خودم می زدم به خواب تا شاید یادم بره...آخه خیلی خوابم میومد..تا اینکه یه لحظه تو خواب احساس کردم یکی منو زد...با ترس از خواب پریدم...با تعجب دور و بر رو نگاه می کردم و نمی فهمیدم کی بوده...که یهو یه لگد دیگه زدی!!!!ای جونم به فدات...تو بودی که منو می زدی...خیلی حس عجیبی بود...اشک تو چشام جمع شده بود...این اولین لگد جانانت بود عزیزم....اون هم تو اولین روز هفته 21.....ممنون که هستی و زندگی منو پراز شادی کردی...همینجور قوی و شاد باش میوه زندگیم...