محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

گزارش دوازده ماهگی...

1392/6/10 19:27
نویسنده : مامان گردو
788 بازدید
اشتراک گذاری

lمرداد ماه و شهریور شلوغی داشتیم ..بخاطر تولد تو قند عسل و عروسی عمو رضا..اینا یادداشت های هر از گاهی منه که فرصت ارسال نداشتم!

یکی از چیزایی که از کنجکاوی های تو در امون نموند راه آب آشپزخونه مامان جون ایناست!به محض اینکه میرسی تو آشپزخونه با خوشحالی میری سمتش و اگه یه لحظه غفلت کنیم درشو برمی داری و بااشتهای تمام میخوری!!!!دفعه اول که دیدم واقعا حالم داشت بد میشد !دوست داشتم بشینم گریه کنم..هیچ جوره هم بی خیالش نمیشی..منم برا آسودگی خیال جفتمون قشنگ چسبکاریش کردم..چند روزی هم با چسبا ور رفتی وقتی دیدی کنده شدنی نیست بی خیالش شدی شکرخدا...

معمولا سعی می کنم نمازمو وقتی بخونم که تو بیداری..درسته وقتی که خوابی با آرامش بیشتری می تونم نماز بخونم اما بالاخره تو هم باید ببینی و یاد بگیری دیگه..بنابراین هر روز با هم سجاده پهن می کنیم و نماز می خونیم..یه روز که داشتم نماز میخوندم تو هم آروم وسط سجاده با مهرم بازی می کردی مثل همیشه..دیدم مهرمو برداشتی و گذاشتی یکم جلوتر و خم شدی به سمتش!!وسط نماز هیجان زده شده بودم!!برگشتی نگاهم کردی منم لبخند زدم!خوشت اومد و دوباره تکرار کردی!!نمازم که تموم شد تا اونجایی که میتونستم محکم چلوندمتتتت...حالا هر وقت هرجایی که باشی میگم الله اکبر سجده...تو می دوی میری مهر میاری و سجده می کنییی...

یه روز که به صورت اتفاقی یادم بود و تلویزیون رو روشن کردم تا عمو پورنگ ببینی با آهنگش هیجان زده شدی و گاگله کنان خودتو رسوندی به تلویزیون..میز رو گرفتی و وایسادی..یهو چراغ دکمه پاور توجهت رو جلب کرد و اتفاقی که نبایست میفتاد افتاد!!بله!یاد گرفتی که از اونجا خاموش و روشن میشه!چند روزی واقعا مکافاتی داشتیم ..بعدش دیگه یه میز گذاشتیم جلو تلویزی.ن و از دو طرف هم دوتا مبل چسبوندیم بهش که هیچ راهی نداشته باشه..هرچند که ماشالله با اون زور مردونت خیلی وقتا اینقدر تلاش می کنی که بهش میرسی و تا من بخوام تی وی رو نجات بدم بیست باری خاموش و روشن شده طفلک!!

موجود بعدی  که داغون شد گوشی تلفن طفلک بود که روزی هزار بار برمی داشتی و با بابا الکی الو می کردی و خیلی وقتا که عصبانی می شدی از اینکه بابا توش نبود اونو پرتاب می کردی!!و یا اگه من نزدیکت بودم گوشی رو می کوبوندی تو سرم و می گفتی ایووو ایووو...!!! اون طفلک هم کلا  جمع شد و فقط از گوشی بی سیم بصورت مخفیانه استفاده می کنیم...

و اما شومینه..نمی دونم چرا اینقدر علاقه به شومینه داری واقعا؟؟!!شاید چون جاش خیلی دنجه و برات مثل یه خونه می مونه...تو مرحله اول هیزماش رو جمع کردم..مرحله بعد شعله و فندک..بعد که دیدیم بی خیال نمیش کلا از بیخ و بن جمعش کردیم و توش رو آب و جارو کردیم و برات توش فرش پهن کردم و اسباب بازیات رو بردم توش...هرچند که بازهم نمی دونم چرا؟!ولی هر روز که بیدار میشی اول از همه میری فرش تو شومینه رو می کشی و پرتاب می کنی بیرون!حتی وقتایی که نمی خوای بری توش!!انگار دوست داری همونجوری باشه..منم دیگه اصراری ندارم که پهن باشه!بالاخره مردی !و اینجوری شاید محکمتر بشی!!

صبح عید فطر بعد از نماز نخوابیدم و وسایلمون رو جمع کردم که بریم برای نماز..مامان جون و بابا جون زودتر رفته بودن و من هم کارامو که کردم لباسای تو رو پوشوندم و بابات رو بیدار کردم و با هم رفتیم..تو ماشین خوابیدی و وقتی هم رسیدیم هنوز خواب بودی و گذاشتمت تو کالسکه و تند تند رفتیم چ.ن همه خیابونای منتهی به دانشگاه رو دیگه بسته بودن...وارد پارک لاله که شدم تکبیرای نماز شروع شده بود دیگه..به مامان جون زنگ زدم و گفتم که فکر نکنم بهشون برسم و هر جا نماز شروع شد همونجا وایمیسم..شکرخدا تا آخر نماز خوابیدی!حتی برای خطبه ها حتی تو راه برگشت!اصلا باور کردنی نبود..خیلی خوشحال بودم و خدا رو شکر کردم که همیشه وقتایی که کار دارم نهایت همکاری رو می کنی..بعد از نماز هم با مامان جون اینا و خاله اینا نهار رفتیم بیرون..هم هوا عالی بود هم تو فوق العاده بودی..

یه بار که تی وی یه آهنگ خیلی شاد گذاشته بود تو تند تند دست می زدی و می خندیدی اما انگار دوست داشتی بیشتر شادی کنی!!برا همین یهو شروع کردی به دور خودت چرخیدن همونجور که نشسته بودی!!حالا دیگه یکی از سرگرمیامون اینه که همه با هم دست میزنیم میگیم می چرخه می چرخه و تو با شادی دور خودت می چرخی!!!

به همه کلماتی که می گفتی این چیه و این کیه هم اضافه شده بود اما یه روز خودت تصمیم گرفتی و غیر از آب به همه چی می گی اَم!!روزای اول می گفتی اَم دِ...بعد گفتی اََم بید..بعد اَم بیده..حالا می گی اَم بده ...خلاصه اینکه حرف زدنت شده اَم بده ..آب بده...به من می گی اَما...به بابا می گی اَبا!!!!

با اینکه می دونستم واکسن یک سالگی سختی خاصی نداره اما طبق معمول استرس داشتم..مخصوصا اینکه شیراز که بودم موفق به ردنش نشدیم و یک هفته ای تاخیر افتاد..بالاخره صبح هفدهم خودم تنهایی بردمت برا واکسن..رو تخت نشوندمت و آستینتو زدم بالا دکتر گفت دستشو بگیر و باهاش حرف بزن تا اونور رو نگاه کنه اما من هرچی صدات می کردم تو زل زده بودی به دست دکتر و اصلا به من توجه نمی کردی..سوزن که رفت تو دستت یکم اخم کردی به دکتر و وقتی دیدی توجهی بهت نمی کنه به من نگاه کردی وبا کمی ناراحتی گفتی دَدَدَدَدَ...حتی یه قطره اشک هم نریختی..فدای صبوریت بشم..انقدر خوشحال بودم که اینقدر متین و آقا هستی..همون موقع بابا رسید و فکر کرد هنوز واکسن نزدی به من گفت اگه میخوای تو برو من می گیرمش!!منم با خوشحالی بغلت کردم و گفتم تموم شد!!باباییت که انگار دنیا رو بهش داده بودن..با خوشحالی با هم رفتیم خونه...

بخاطر علاقه خیلی زیادی که به تزیینات تولدت نشون دادی ما هم تصمیم گرفتیم جمعشون نکنیم و تا محرم بذاریم فضای خونه همین جور شاد باشه..هنوز هم هر روز صبح اول میای پای دیوار تولد تولد یکم شادی می کنی..بعد هم میری پای میزی که لب تاب روشه وایمیسی و من یا بابا رو صدا می کنی و دست مسزنی ..یعنی که بیایین برام آهنگ تولد تولد بذارید..چند ثانیه مونده به تموم شدن آهنگ شروع می کنی به دعوا که تا قبل از تموم شدنش ما بیایم و از اول برات بذاریم..

تو این روزای شلوغ تولدت شکرخدا فاطمه دختر داییت اینجا بود و همه جوره مواظبت بود و سرگرمت می کرد..یکی از سرگرمی هات این بود که فاطمه حرکاتی رو که تو کلاس ژیمناستیک یادت گرفته اجرا می کرد و تو هم براش دست می زدی!یکی از آسونتریناش پل زدن بود..یه روز که به فاطمه گفتیم پل بزن دیدیم تو هم داری سعی می کنی اداشو دربیاری..چندبار که تلاش کردی تونستی!!خیلی هیجان انگیز بود..حالا هم یکی از حرکات ژانگولرت شده پل زدن..بعد هم بابات بهت میگه حالا ژانگولر دست بده !!همونجور که رو پل هستی دست راستتو میاری و باهاش دست میدی...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

صدای بای اب
19 آذر 92 23:45
سلام ماشالله خیلی زیاد نوشته بودی اما از بس زیبا قلم زده بودی دلم نمیومد که نخونمش. افرین به تو مادر فداکار و مهربون.