محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

خرداد پر ماجرا..

1392/4/18 2:43
نویسنده : مامان گردو
795 بازدید
اشتراک گذاری

یهترین تولد عمرم رو داشتم با حضور قشنگت پسرک مهریونم..

بابا یه برنامه ریزی عالی داشت برا تولدم...دوستامون رو یرا صبحانه دعوت کرده بود پارک آبشار و هر چیزی که بشه به عنوان صبحانه خورد رو آماده کرده بود...صبح ساعت نه رفتیم پارک..بعد از صبحانهمراسم کیک و کادو بود..شمع رو که فوت کردم همه کادوهای خوشکلشون رو بهم دادن..همشون عالی بودن..راستش واقعا توقعی از باباییت برا کادو نداشتم..چون ترتیب دادن همین مهمونی خودش کار بزرگی بود...اما دیدم بابا یا خنده اومد جلو و یه کادو بهم داد..با عمو میخندیدن و میگفتن نترس گاز نمی گیره..ولش نکنی میترسه..واقعا هم میترسیدم بگیرمش..مطمئن بودم یه چسزی برا شوخیه..بابات وقتی که مطمئن شد ولش نمی کنم دادش دستم...بازش گردممممم...وایییی باورم نمیشددد..ی تبلت بود...بهترین کادویی که می  تونست بهم ده..خیلی لازمش داشتم اما فکرشم نمیکردم...تبلت رو که باز کردم وال پیپرش عکس خودم بود و شروع کرد به خوندن سوره مریممم...خیلی حس خوبی داشت...بعد هم یه قا بزرگ بهم داد...عکس خودم بود..با فوتوشاپ درستش کرده بود و زیرش نوشته بود..مریم برای زندگیم یک فرشته است..،

بعد از اون با یه گروه دیگه از مهمونامون ناهار رفتیم بیرون...همین طور شام رو...

این روزهای شادمون بخاطر وجود تو هست عزیز دلممم...

 

آقا جون و مادرجون بعداز اینکه سه هفته پیش ما بودن رفتن مشهد...ماهم دلمون همش اونجا بود...روز تولد امام جواد باهم تلویزیون می دیدیم..همش تصاویر مستقیم از حرم امام رضا بود...چشم ا ز تی وی برنمی داشتی ...هیجانزدهشده بودی..منم که حسابی دلتنگ بودم...شب آقاجون تماس گرفت...گفتن وقتی باردار بودی تو حرم نذر کرده بودیم پسرتون که بدنیا اومد یه سفر بفرستیمتون مشهد...بلیط هواپیما گرفتیم براتون..جاهم که آمادست...اصلا باورم نمیشد..بلیط برگشت رو برا شیراز گرفتیم تایه سفر خوب رو شروع کنیم...

سوار هواپیما که شدیم خوابیدی..منم گذاشتمت رو صندلی کناریم که خالی بود..چشمام رو بستم تا استراحت کنم..یه لحظه احساس کردم تکون خوردی..همونجور که چشمام بسته بود پاتو کرفتم..دیدم بازهم تکون میخوری...وقتی نگاهت کردم قلبم میخواست کنده شه...چشمات از حدقه زده بود بیرون و مثله فواره استفراغ از دهن و بینیت بیرون میزد...خیلی ترسیده بودی..اینقدر شدید بود که حتی نمی تونستی گریه کنی...بغلت کردم و راه نفستو بازکردم...صورتتو شستم و لباساتو عوض کردم..همینجور بغض داشتی و بی صدا اشک می ریختی...منم بغض داشتم...محکم گرفتمت تو بغلم..خوابت برد اما چنددقیقه بعد دوباره همون اتفاق افتاد...و تا آخر پرواز سه بار دیگه هم بالا آوردی...و تا برسیم محل اسکانمون دوبار دیگه و تا شب پونزده بار...

دیگه جون برات نمونده بود..هربار که حالت بد میشد یه تیکه از قلب من کنده میشد...با نظر دکترت قطره متوگلوپرامید بهت دادیم..اما اون رو هم یرگردوندی...

با راهنمایی دوستم بردیمت بیمارستان تخصصی اطفال...وای که چه محشری بود..نزدیکه دویست تا بچه مریض تو اتفاقات بود...خیلی حالمون گرفته بود..تقرییا بیهوش بودی تو بغلم...نتیجه بررسی دکتر یه ویروس بود...آمپول و سرم زدی...و برگشتیم خونه...تا صبح بالا سرت نشستم چون از ساعت سه تب کردی...از صبح هم اسهال شروع شد...

اینقدر آب بدنت کم شده بود و ضعف داشتی که صبح دوتا شیشه پر ا آر اس خوردی... 

 خلاصه اینکه تو همه سفرمون من و تو فقط سه بار حرم رفتیم...اما واقعا امام رضا همه جوره خوبه..با همون بی حالیت کیف کرده بودی تو حزم..و اونجا یرا اولین بار چهار ست و پا رفتی...

از اونجا هم رفتیم شیراز..یاانکه هنوز کام خوب نشده بودی ولی سفر خوبی بود..خوش گذشت..

شکرخدا که برگشتمون از شیراز و اتمام خرداد ماه مصادف شد با حل شدن مشکلمون...شکرخدای مهربون که شادی رو برگردوند به خونمون...

بوسسس 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مهسا
24 تیر 92 15:31
تولدت مبارکککک ایشاله همیشه لبتون خندون ، تنتون سالم باشه.