محمد صادقمحمد صادق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

فرشته ای شبیه گردو...

بدون عنوان

سلام سلام ما اومدیم! یعضی وقتا یه فترتی پیش میاد خب اما به این معنی نیس که یادم رفته بنویسم! دارم نوشته های دستیمو تایپ میگنم بنابراین شاید کمی به لحاظ تاریخی نامرتب باشه! ...
20 دی 1392

سلام سیزده ماهگی..سلام دنیا!!

  گردو کوچولوی تنبل من بزرگ شدن و قد کشیدنت..شیرخوردن و غذا خوردنت...نشستن و گاگله کردنت..حرف زدن و خندیدنت...بازی کردن و شادی کردنت...کنجکاوی و یاد گرفتنت..همه و همه اینقدر شادی تو دل من بوجود آورده که نمی دونم چطور هنوز زنده ام واز ذوق جون ندادم...همش مثل یه رویای شیرین می مونه و باورم نمیشه که این منم که دارم این همه شیرینی رو می چشم..داشتن تو نه تنها برام تکراری نمیشه بلکه هرروز بیشتر و بیشتر جذاب میشه..هرچی بیشتر فکر میکنم میبینم نه تنها بوجود اومدنت معجزست بلکه هر لحظه وجودت و بزرگ شدنت معجزست... واقعا با هیچ کلمه ای نمیتونم لحظه ای که خودت بلند شدی و راه رفتی رو تعریف کنم.. حالا دیگه چند روزیه تو خونمون از صدای تِپ تِپ کف د...
10 مهر 1392

مهرماه گردوی پرمهر من...

  این روزا یه جور عجیبی عاقل شدی انگار... انگار یاد گرفتی عاقلانه و انتخاب شده محبت کنی!دیگه هرکسی رو بوس نمی کنی مثل طوطی، وقتی که بهت میگن محمد صادق فلانی رو بوس کن!  اول نگاه می کنی بعد اگه دوست داشته باشی لبخند می زنی و با تمام وجودت بوس می کنی! وقتی که غذا می خوری لقمه هات رو به من و بابا تعارف می کنی!و هرچه که میزان محبتت تو اون لحظه بیشتر باشه بیشتر اصرار می کنی و اگه دیگه خیلی قلمبه شده باشه لقمه رو از دهنت درمیاری و اصرار می کنی که بخوریم!که البته بابات با کمال میل میخوره! و نهایت محبتت اینه که پستونکت رو درمیاری و میدی به من و میگی بخور...دوستت دارم گردوی مهربونمممم... علاقه شدیدی به باباجون پیدا کردی و شریک خو...
10 مهر 1392

هیآت..رفتن یا نرفتن؟!

  راستش این حرف رو خیلی وقته می خوام بگم اما همش به خودم می گفتم باید صبر کنم من تازه باردار شدم..بعد گفتم باید صبر کنم هنوز بچم بدنیا نیومده...بعد گفتم هنوز بچم کوچیکه..بعد گفتم هنوز که راه نیفتاده...اما تو هر مرحله می دیدم نه !واقعا اونقدر که خیلی ها می گن سخت نیست! اینکه هر کس که بچه داره به اونی که بچه نداره تو مناسبتای مذهبی میگه تا می تونی استفاده کن که بچه که بیاد همه چی تعطیله...یا با یچه خیلی خیلی سخته..با بچه که نمیشه رفت هیأت..با بچه که نمیشه رفت مسجد.. اما واقعا تو هر مرحله دیدم میشه ونه اینکه به سختی بشه..به راحتی میشه..درسته شاید همیشه نشسته سخنرانی گوش می کردی اما حالا یا مجبوری راه بری یا ایستاده گوشی بدی..همیشه تو...
13 شهريور 1392

گزارش دوازده ماهگی...

lمرداد ماه و شهریور شلوغی داشتیم ..بخاطر تولد تو قند عسل و عروسی عمو رضا..اینا یادداشت های هر از گاهی منه که فرصت ارسال نداشتم! یکی از چیزایی که از کنجکاوی های تو در امون نموند راه آب آشپزخونه مامان جون ایناست!به محض اینکه میرسی تو آشپزخونه با خوشحالی میری سمتش و اگه یه لحظه غفلت کنیم درشو برمی داری و بااشتهای تمام میخوری!!!!دفعه اول که دیدم واقعا حالم داشت بد میشد !دوست داشتم بشینم گریه کنم..هیچ جوره هم بی خیالش نمیشی..منم برا آسودگی خیال جفتمون قشنگ چسبکاریش کردم..چند روزی هم با چسبا ور رفتی وقتی دیدی کنده شدنی نیست بی خیالش شدی شکرخدا... معمولا سعی می کنم نمازمو وقتی بخونم که تو بیداری..درسته وقتی که خوابی با آرامش بیشتری می تونم نماز...
10 شهريور 1392

بدون عنوان

پسرم یک تابستان..                         یک پاییز..                                     یک زمستان..                                                      و یک بهار..                                                       &...
10 مرداد 1392

خرداد پر ماجرا..

یهترین تولد عمرم رو داشتم با حضور قشنگت پسرک مهریونم.. بابا یه برنامه ریزی عالی داشت برا تولدم...دوستامون رو یرا صبحانه دعوت کرده بود پارک آبشار و هر چیزی که بشه به عنوان صبحانه خورد رو آماده کرده بود...صبح ساعت نه رفتیم پارک..بعد از صبحانهمراسم کیک و کادو بود..شمع رو که فوت کردم همه کادوهای خوشکلشون رو بهم دادن..همشون عالی بودن..راستش واقعا توقعی از باباییت برا کادو نداشتم..چون ترتیب دادن همین مهمونی خودش کار بزرگی بود...اما دیدم بابا یا خنده اومد جلو و یه کادو بهم داد..با عمو میخندیدن و میگفتن نترس گاز نمی گیره..ولش نکنی میترسه..واقعا هم میترسیدم بگیرمش..مطمئن بودم یه چسزی برا شوخیه..بابات وقتی که مطمئن شد ولش نمی کنم دادش دستم...بازش گر...
18 تير 1392